۱۳۸۹ دی ۶, دوشنبه


مدتی که آمریکا زندگی می کردم، خیلی درگیر سیاست داخلیش شده بودم. اخبار رو دنبال می کردم، برنامه های تحلیل خبر شب رو گوش می کردم. و در یه مقاطعی، مثل انتخابات ریاست جمهوری اوباما، حتی فعالیت سیاسی می کردم.
این کار با اینکه حرص خوردن های خودش رو داشت بیش از حد برام لذت بخش بود. دوست آمریکایی داشتم که اونم مثل خودم بود (با این تفاوت که اون تو کشور خودش بود) و حرف زدن باهاش و کار سیاسی کردن باهاش برام خیلی جالب بود. بخصوص که درباره ایران هم خیلی می دونست (بخاطر رشته دکتراش) و می تونستیم هر از گاهی بین دوتا کشور سویچ کنیم.
خیلی به این فکر کردم که چرا اینقدر درگیر شدن با سیاست یه کشور دیگه رو دوست داشتم. در واقع یه کشور دیگه نه. آمریکا. چون هیچوقت تو کانادا اینقدر سعی نکردن مطلع از جریانات باشم.
به چند تا نتیجه رسیدم:
1. به نظر آمریکا واقعا کشور تحسین برانگیزیه. با وجودیکه گرایش های اجتماعی من به چپ نزدیکتره، و چند سال زندگی در مهد سرمایه داری این گرایش رو شدید تر هم کرده، باز هم به شدت برای این کشور احترام قائلم. دلایلش هم خیلی خیلی زیاده. ولی جالبتر از همه چی برام این احساس مردمه که همه چی رو می شه درست کرد. یه بار یه جمله ای شنیدم که کلینتون تو سخنرانی مراسم تحلیفش گفته بود:
"There is nothing wrong in America that can't be fixed with what is right in America."
به نظرم وقتی اکثریت مردم یه کشور همچین اعتقادی داشته باشن، حرکت به جلوی اون کشور خیلی سریع می شه. و من این رو توی فعالیتهای سیاسی و اجتماعی کوچیک و بزرگ می دیدم. از جنبش حقوق مدنی همجنس گرا ها تا اصلاح یک قانون محله ای. و برای همین دنبال کردن ماجرا ها اینقدر برام جالب بود. اینکه آدمها با امید به اینکه می شه سراغ هر کاری می رن.
به نظرم مثل اینه که یه فضایی مثل قبل انتخابات 88ایران همیشه تو کشور وجود داشته باشه.
2. فعالیت سیاسی در آمریکا و ایران کلا انگار دو تا چیز کالا بی ربطن. یعنی تجربه هایین که به نظر من واقعا شباهت چندانی به هم ندارن. توی آمریکا، تو تا مرحله خیلی بالایی از فعالیت سیاسی در واقع هیچ ریسکی نمی کنی. هیچ بخش زندگیت در خطر نیست. هیچ اتفاق خاصی ممکن نیست برات بیفته. مثل اینه که تو ایران گلفروش باشی مثلا. و این برای من جالب بود. احساس می کردن این دنیاییه که آدم قراره توش زندگی کنه. که حق تو برای تغییر قانون تقریبا اندازه حق تو برای انتخاب گله. حالا خیلی حرف می شه زد درباره اینکه مردم واقعا حق انتخاب ندارن و اهرمهای اقتصادی و شرکت های بزرگ و اینا تصمیم می گیرن و.. ولی به نظر من مردم تا حد خوبی حق انتخاب دارن. و حتی اگر هم نداشته باشن، اینکه احساس می کنن دارن و خوشحالن می تونه کافی باشه.
3. من وابستگی احساسی با اتفاقات آمریکا ندارم. و این باعث می شد فشار روانی چندانی بهم وارد نشه. از انتخاب اوباما خیلی خیلی خیلی خوشحال شدم. ولی واقعیتش اینه که اگه مک کین هم انتخاب می شد، اونقدری ناراحت نمی شدم. و ناراحتیم هم بیشتر از ترس این بود که به ایران حمله کنه. یعنی شرایطی بود که خوب شدنش (منظورم از خوب بر وفق مراد منه) خیلی خوشحالم می کرد ولی بد شدنش (باز هم یعنی بر خلاف اون چیزی که من می خواستم) اونقدری تاثیری رو حالم نداشت. در ایران ولی من به کوچکترین خبری گریه ام می گیره. عصبی می شم. و تا مدتها درگیرش می شم. این ماجرا از بعد انتخابات خیلی شدیدتر شده. و در نتیجه در یکسال گذشته من این تفاوت تجربه ها رو بیشتر درک کردم. من قبلا اونقدر نسبت به آدمهایی که باهام مخالف بودن ارزشگذاری اخلاقی نداشتم. می تونستم بشینم با کسی که طرفداره مخالف منه حرف بزنم. و تو چیزای دیگه زندگی حتی شاید باهاش دوست باشم. الان ولی دیگه نمی تونم. الان من با یه بخش بزرگی از جامعه ام مشکل اخلاقی دارم. و احساسی که بهشون دارم باعث می شه نتونم باهاشون ارتباط بگیرم. و خود این احساس اذیتم می کنه. این دوپارگی. در آمریکا ولی من آشنایانی دارم که طرفدار سرسخت جمهوری خواه ها و حتی پیلین هستند. ولی می تونم باهاشون بگم و بخندم و دوستشون داشته باشم. بی اینکه حتی این ماجرا بیاد توی ذهنم.
می دونم که یکی از دلایلش اینه که من همیشه زندگی دائمم رو تو ایران دیدم. برای همین سیاست آمریکا همیشه برام یه موضوع (یا حتی تفریح) گذرا بوده. یه چیزی که "مال اوناس" و من دارم ازش یاد می گیرم و باهاش کیف می کنم. و بعدش بر می گردم خونه.
ولی همچنان به نظرم یه بخش بزرگیش به ماهیت سیاست در این دو کشور بر می گرده. اینکه در آمریکا زندگی روزانه مردم سیاسی نیست (باز می شه گفت این به دلیل بی اطلالاعیه و مردم نمی دونم چقدر زندگیشون فرق می کنه و ...ولی به نظر اولا اینطوری نیست، دوما اگه باشه هم مهم نیست. آخر سر همیشه حس مردم مهمه. حتی اگه اشتباه باشه). تو می تونی یه بخشی از زندگیت رو بزاری برای این کار، و بقیه روزت مستقل ازش زندگیت رو بکنی. ساده ترین نمونه اش اینه که در ایران، دانشجو ها همیشه بزرگترین جامعه زندانیان سیاسی هستند، و توی آمریکا دانشجو ها حتی به فکر رای دادن هم نمی افتن.

خیلی طولانی شد! حتی خودمم خسته شدم. فعلا همین تا بعد:)

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر