۱۳۸۹ آذر ۱۱, پنجشنبه


زن آرایشگر همینطور که دور ابرویم را بند می اندازد می گوید:" داشتم به این زیر پوستی هات نگاه می کردم. تازگیها خیلی زیاد شده." منظورش از زیاد شده کلا بین مردم است چون من اولین بارم است رفته ام به این آرایشگاه.
لبخند می زنم:"آره...دکتر گفته بخاطر آلودگی و آفتابه. منم کارایی که می گه نمی کنم!"
بند را می اندازد روی صورتم و چند موی حسابی کلفت بالای ابرو را می گیرد. نفسم را حبس می کنم و بدنم ناخودآگاه صاف می شود:" دوست من رفته سوزونده" یک لحظه که بند را از روی صورتم بر می دارد نفسم را می دهم بیرون و می پرسم:"اا... خوب شد؟"
"با یه بارش که نه. حالا قراره دوباره بره"
حالا رسیده به روی گونه ام و من هی عطسه ام می گیرد.
"به منم دکتر گفت باید بسوزونم. ولی بعدش گفت 3 هفته نمی شه برم بیرون. منم..."
می خواهم بگویم معمولا یک ماه بیشتر ایران نیستم. که می بینم این حرف ممکن است کل صحبتمان را ببرد جایی که دوست ندارم. احتمال زیاد طرف کلا بی خیال جوش های زیر پوستی من می شود و می پرسد کجا زندگی می کنم و زندگی چطور است و چند وقت است که نیستم و اینها. هر چند که شاید هم اصلا نشنیده بگیرد این حرفم را و انگار نه انگار. ولی خلاصه خیلی سریع ماجرا را عوض می کنم و ادامه می دهم "کارم یه جوری بوده که نتونستم تا حالا."
زن اشاره می کندگوشه لبم را باد کنم و می گوید:" آره به اونم همینو گفته بودن."
حس عجیبی دارم. انگار که با این دروغی که گفته ام خودم را وصل کرده ام به زندگی روزمره آرایشگر و بقیه مشتری هایی که عصر پنجشنبه ای آن سالن کوچک را پر کرده اند. انگار تازه بعد این مکالمه شده ام یکی از این آدمها.
شاد و سرخوش از دروغی که گفته ام و حال و هوای بعدش توی آینه ای که زن آرایشگر داده دستم نگاه می کنم و با اینکه می بینم دانه های سبیلی هنوز روی صورتم مانده می گویم:"ممنون. خیلی خوبه."

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر