۱۳۸۹ آذر ۱۰, چهارشنبه


خیابونی که من ازش دارم می رم بالا با یه زاویه 30 درجه می خوره به خیابون اصلی. و من برای اینکه بپیچم پایین باید این 30 درجه را دور بزنم. از وقتی این محله شلوغ شده همین گردش به راست شده یک داستان. آنقدر که من گاهی بی خیالش می شوم و صاف می روم بالا که مسیر دورتری را دور بزنم. امروز سر تقاطع که رسیدم دیدم یک راننده وانت یک جوری پارک کرده که بیشتر ماشین آمده وسط این کوچه و راه پیچیدن را گرفته.
برایش بوغ می زنم. چشم غره می رود. می گویم:" اینجا جای پارک کردنه؟" برگشته با همان قیافه معمول حق بجانب مردهای راننده ای که به زنها فحش می دهند می گوید: "باید از شما اجازه بگیرم؟" می گویم:"راهو بند آوردی آقا!" با خونسردی می خنددو می گوید: "رانندگی بلد نیستی" و راهش را می گیرد و می رود. سرم را از پنجره می آورم بیرون و داد می زنم:"واقعا پررویی." و رد که می شوم تپش قلب دارم. از عصبانیت گریه ام گرفته. انگار که کتک کاری کرده باشم خشمگینم. و خیلی زود، تحلیل های ذهنی شروع می شود. "چرا یه مشاجره لفظی 30 ثانیه ای اینقدر عصبی ام می کنه؟ چرا فراموشش نمی کنم؟ چرا اینقدر طول می کشه؟ چون چند سال نبودم؟ برگردم چی؟ عادت می کنم؟"

ذهن آدم روزی چند بار انرژی دارد این محاسبه ها را انجام دهد؟

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر