۱۳۹۰ تیر ۲۲, چهارشنبه

۱۳۹۰ تیر ۱۸, شنبه


مدتی است برای یک موسسه که به مهاجرین کمک می کند که در جامعه کانادا سریعتر جا بیافتند کار داوطلبانه می کنم. کار اصلی من با کودکان سن مدرسه است که هر روز 3 ساعت به موسسه می آیند و همزمان که مادرانشان زبان انگلیسی یاد می گیرند، آنها هم به کمک معلمان و داوطلبانی مثل من کارهای درسی و فوق برنامه می کنند. در کنار این کار، من اسمم را در لیستی نوشته ام به عنوان یک فارسی زبان و هر وقت یکی از اعضا این موسسه (یعنی مهاجرینی که نیاز به کمک دارند) نیاز به مترجمی برای کارهای حقوقی یا پزشکی یا چیزهای دیگر دارد با من تماس می
گیرند که ببینند وقت دارم بروم برای کمک یا نه.
چند روز پیش یک زن و شوهری که من اول فکر کردم افغان هستند برای وقت دکترشان نیاز به مترجم داشتند. به مطب که رسیدم و باهاشان آشنا شدم فهمیدم که ایرانیند و پناهنده. دو سال ترکیه زندگی کرده بودند تا اینکه یک سال پیش پرونده شان رسیده بود به کانادا و قبول شده بود و آمده بودند اینجا. فرض کردم پناهنده سیاسی هستند. می خواستند دکتر برگه های درخواست حق معلولیتشان راپر کند و تایید کند. وقتی وارد اتاق شدیم و شروع کردیم با دکتر حرف زدن فهمیدم که معلولیت مرد روانی است. ناراحتی اعصاب شدید دارد. بیکاری و نگرانی مهاجرت و زبان ندانستن و تنهایی اینجایشان هم مزید بر علت شده بود و حمله های عصبی اش را تشدید کرده بود. و کمی که گذشت فهمیدم پناهنده سیاسی نیستند. بهایی بودند. و من همینطور که سعی می کردم بدون احساساتی شدن حرفهایشان را از تجربه هایشان در ایران برای دکتر ترجمه کنم، چیزی هی توی دلم می جوشید داغ می شدم.
دردناک تر از همه این بود که حس می کردم زن می خواهد مشکلات مرد را با جزئیات کامل تعریف کند که دکتر بیشتر قانع شود برای تایید فرم ها. ولی مرد انگار که خجالت میکشید همه چیز را بگوید گاهی سرش را تکان می داد و گاهی می گفت:"اونقدرم نه...". همسن مادر پدر من بودند زن و مرد. و من انگار بعد از این همه شهر به شهر شدن و مهاجرت های چند باره، یکهو رودررو شده بودم با فشار مهاجرت اجباری در سنی که وقت بازنشسته شدن آدم است. و بعد از این همه موعظه مردم درباره اینکه تجربه هر کسی منحصر به فرد است و هر چند نفر هم که مهاجرت کند، باز معنی اش این نیست که این کار کار راحتی است، یکهو احساس حقارت می کردم از حتی فکر کردن به سختی تجربه خودم.
انگار فراری از این عصبانیت ها نیست. در یک موسسه خدمات اجتماعی کانادایی هم که کار کنی، ظلم توی کشورت یک جوری توی صورتت منفجر می شود!

۱۳۹۰ تیر ۶, دوشنبه

یک سری فیلم دارم از مهمونی خداحافظی ام وقتی داشتم از ایران می اومدم. مال تقریبا 8 سال پیش.
دوستی با یک دوربین عکس برداری دیجیتال فیلم های کوتاه 1-2 دقیقه ای گرفته. از یک تکه مهمانی که همه دایره شده بودند و من در حال گریه و خنده قاطی به تک تک آدمها می رقصیدم. یک چیزهایی از حال و روزم دریک لحظه های بخصوصی از این مهمانی یادم هست که فکر کنم همه را مدیون همین فیلم گرفتن دوست هستم.
وقتی با وسط آمدن یک دوست مدرسه بغضم یکهو می شکند و همچنان به تکان دادن دستها ادامه می دهم و صورتم هی از هجوم اشک قرمز و قرمز تر می شود. انگار یادم هست دلهره توی دلم را از اینکه چه می شود حالا. آن دوستی یک جای بدی گیر کرده بود و قشنگ یادم هست که فکر می کردم وقتی بروم چطور می شود چیزی را درست کرد؟
یا وقتی با دوست دوران کودکی که می رقصیدم قیافه ام آرام است انگار می دانم این رابطه قرار نیست اتفاقی برایش بیفتد. یا شاید آنقدر نگران کمرنگ شدنش نبودم.
یا وقتی خاطره یک رابطه عاشقانه دستهایم را وسط رقصیدن می لرزاند و باز نمی گذاشت راحت بزنم زیر گریه.
و رابطه هایی که آن موقع فکر می کردم آنقدر سفتند که نگرانشان نبودم و حالا چیزی ازشان نمانده.
دوربین این وسط ها گاهی می رود روی صورت آدمهایی که نشسته اند. روی نگاه مادرم که سرخ است و هی روی صندلی وول می خورد. روی صورت خواهرم که کوچک است و همه را یک جوری غریبه نگاه می کند و من طبق معمول همه گذشته هایی که حالا خجالت می کشم نگاهشان کنم، هی یادم می افتد که چرا با او نرقصیدم؟
چند بار تاحالا چند جا نوشته ام.
ولی آنقدر از دوستی که این فیلمها را گرفته متشکرم که خدا می داند.
فقط حیف که خودش لحظاتی بیشتر توی فیلم نیست

۱۳۹۰ خرداد ۲۷, جمعه


دوتا دوست دارن از ایران میان.
همسر رفته فرودگاهد دنبالشون.
دو تا دوست دوره دانشگاه که وقتی درسشون تموم شد تصمیم گرفتن بمونن ایران. حالا دوتا بچه دارن. و امروز می رسن که برای یه سال، یا خدا می دونه چقدر، اینجا زندگی کنن.
امروز نشسته بودیم دو تایی توی فیس بوک عکسهای مهمونی خداحافظیشون رو می دیدیم. و نگاه هاشون یه جور زیادی غمگین و نگران بود.
و من الان که دیگه چیزی نمونده برسن خونه امون، می بینم که اونقدری که فکر می کردم خوشحال نیستم. با اینکه دوستانی دارن می آن از اون سالهای خوب دانشگاه، و تنهایی ما کمی کمتر می شه، ولی انگار دارن با دل گرفته می آن.
این چند هفته هر روزش سرد و سنگین و تلخ بوده. با اخباری که هی دردناک تر می شه و من هی در مقابلشون کاری نمی کنم جز اینکه از خودم بدنم میاد. و از یه سری آدم دیگه. و وسط همه این آوار خبر بد، مغز من خبر امروز رو اینطوری نمی گه که دوستان عزیزی دارن میان پیش ما. به جاش هی به این فکر می کنه که دوستانی خونه و زندگیشون رو جا گذاشتن. .

۱۳۹۰ خرداد ۲, دوشنبه

ماجراهای ترجمه

امروز ناشری که داشتم باهاش کار می کردم بهم خبر داد که یک چاپ قدیمی از کتابی که دارم ترجمه می کنم خیلی وقت پیش (18 سال) چاپ شده و در این بازار کساد کتاب، ترجمه و نشر این چاپ جدید صرفه اقتصادی نداره.
چند ماهی بود که روی کتاب کار می کردم و وقت نسبتا زیادی رو هم ازم گرفته بود چون کار اولم بود. ولی تجربه خوبی شد. یه 50-60 صفحه که از شروع کار گذشت فهمیدم که برای کار اول نباید کتاب خیلی قطوری انتخاب می کردم (این کتاب حدود600 صفحه بود). ولی نمی خواستم وسط کار ول کنم. حالا هم که فهمیدم نباید همه کار تحقیق در مورد در بازار بودن با نبودن کتاب رو به عهده ناشر بزارم. به هر حال کار از محکم کاری عیب نمی کنه!
خلاصه که یه کمی خورده تو ذوقم ولی نه خیلی. امیدوارم زودتر کتاب جدیدی پیدا کنم و دوباره کار رو شروع کنم.

۱۳۹۰ اردیبهشت ۲۷, سه‌شنبه

زمانی می رسد در این سفر دو نفره که می بینی حتی برای فکر کردن به سختی ها هم به حضور همسفرت محتاجی. حتی اگر هیچ حرف مستقیمی نزنی. حتی اگر مشورتی هم باهاش نکنی. به جایی می رسی که به بودن فیزیکش برای رد شدن از بعضی تنگه ها نیاز داری. و اینجور وقتها یکهو فکرت می رود سراغ همه آن همسفرهایی که روزها و ماه هاست که بی دلیل توی زندانند و همین سخت ترین روزها را هر کدام باید تنهایی بگذرانند....