۱۳۸۹ آذر ۲۴, چهارشنبه


برگشتم از ایران. به شهری سرد که تازه بهش کوچ کرده ایم. و حتی از حالت عادی غربتم هم درش غریبه ترم. دوباره تجربه خو گرفتن و کشف شروع شده. و من هربار که توی این سرمای استخوان سوز دست همراهم را می گیرم، یا نصفه شب ها که بخاطر جتلگ بی خوابی می زند بسرم و زیر پتوی کلفت می چرخم و سرم را می چسبانم به بازوهای گرمش، با خودم فکر می کنم که هنوز می توانستم آیا تنهایی کوچ کنم؟
احساس می کنم که نه. توی نگرانی و ترس و تنهایی که گاهی دلم را پر می کند، که راستش را هم بگویم خاصیت بیداری های جتلگم بوده و هست، بدجور فکر می کنم که اگر نبود جرئت خیلی تجربه ها را نداشتم دیگر.
حالا باز توی این شهر جدید به هوای هم صبر می کنیم تا آشنا شویم و شهر آشنامان شود و دلش را به رویمان باز کند. تا آن موقع دل همدیگر را داریم پشت این پنجره های پربرف.

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر