۱۳۸۹ دی ۶, دوشنبه


مدتی که آمریکا زندگی می کردم، خیلی درگیر سیاست داخلیش شده بودم. اخبار رو دنبال می کردم، برنامه های تحلیل خبر شب رو گوش می کردم. و در یه مقاطعی، مثل انتخابات ریاست جمهوری اوباما، حتی فعالیت سیاسی می کردم.
این کار با اینکه حرص خوردن های خودش رو داشت بیش از حد برام لذت بخش بود. دوست آمریکایی داشتم که اونم مثل خودم بود (با این تفاوت که اون تو کشور خودش بود) و حرف زدن باهاش و کار سیاسی کردن باهاش برام خیلی جالب بود. بخصوص که درباره ایران هم خیلی می دونست (بخاطر رشته دکتراش) و می تونستیم هر از گاهی بین دوتا کشور سویچ کنیم.
خیلی به این فکر کردم که چرا اینقدر درگیر شدن با سیاست یه کشور دیگه رو دوست داشتم. در واقع یه کشور دیگه نه. آمریکا. چون هیچوقت تو کانادا اینقدر سعی نکردن مطلع از جریانات باشم.
به چند تا نتیجه رسیدم:
1. به نظر آمریکا واقعا کشور تحسین برانگیزیه. با وجودیکه گرایش های اجتماعی من به چپ نزدیکتره، و چند سال زندگی در مهد سرمایه داری این گرایش رو شدید تر هم کرده، باز هم به شدت برای این کشور احترام قائلم. دلایلش هم خیلی خیلی زیاده. ولی جالبتر از همه چی برام این احساس مردمه که همه چی رو می شه درست کرد. یه بار یه جمله ای شنیدم که کلینتون تو سخنرانی مراسم تحلیفش گفته بود:
"There is nothing wrong in America that can't be fixed with what is right in America."
به نظرم وقتی اکثریت مردم یه کشور همچین اعتقادی داشته باشن، حرکت به جلوی اون کشور خیلی سریع می شه. و من این رو توی فعالیتهای سیاسی و اجتماعی کوچیک و بزرگ می دیدم. از جنبش حقوق مدنی همجنس گرا ها تا اصلاح یک قانون محله ای. و برای همین دنبال کردن ماجرا ها اینقدر برام جالب بود. اینکه آدمها با امید به اینکه می شه سراغ هر کاری می رن.
به نظرم مثل اینه که یه فضایی مثل قبل انتخابات 88ایران همیشه تو کشور وجود داشته باشه.
2. فعالیت سیاسی در آمریکا و ایران کلا انگار دو تا چیز کالا بی ربطن. یعنی تجربه هایین که به نظر من واقعا شباهت چندانی به هم ندارن. توی آمریکا، تو تا مرحله خیلی بالایی از فعالیت سیاسی در واقع هیچ ریسکی نمی کنی. هیچ بخش زندگیت در خطر نیست. هیچ اتفاق خاصی ممکن نیست برات بیفته. مثل اینه که تو ایران گلفروش باشی مثلا. و این برای من جالب بود. احساس می کردن این دنیاییه که آدم قراره توش زندگی کنه. که حق تو برای تغییر قانون تقریبا اندازه حق تو برای انتخاب گله. حالا خیلی حرف می شه زد درباره اینکه مردم واقعا حق انتخاب ندارن و اهرمهای اقتصادی و شرکت های بزرگ و اینا تصمیم می گیرن و.. ولی به نظر من مردم تا حد خوبی حق انتخاب دارن. و حتی اگر هم نداشته باشن، اینکه احساس می کنن دارن و خوشحالن می تونه کافی باشه.
3. من وابستگی احساسی با اتفاقات آمریکا ندارم. و این باعث می شد فشار روانی چندانی بهم وارد نشه. از انتخاب اوباما خیلی خیلی خیلی خوشحال شدم. ولی واقعیتش اینه که اگه مک کین هم انتخاب می شد، اونقدری ناراحت نمی شدم. و ناراحتیم هم بیشتر از ترس این بود که به ایران حمله کنه. یعنی شرایطی بود که خوب شدنش (منظورم از خوب بر وفق مراد منه) خیلی خوشحالم می کرد ولی بد شدنش (باز هم یعنی بر خلاف اون چیزی که من می خواستم) اونقدری تاثیری رو حالم نداشت. در ایران ولی من به کوچکترین خبری گریه ام می گیره. عصبی می شم. و تا مدتها درگیرش می شم. این ماجرا از بعد انتخابات خیلی شدیدتر شده. و در نتیجه در یکسال گذشته من این تفاوت تجربه ها رو بیشتر درک کردم. من قبلا اونقدر نسبت به آدمهایی که باهام مخالف بودن ارزشگذاری اخلاقی نداشتم. می تونستم بشینم با کسی که طرفداره مخالف منه حرف بزنم. و تو چیزای دیگه زندگی حتی شاید باهاش دوست باشم. الان ولی دیگه نمی تونم. الان من با یه بخش بزرگی از جامعه ام مشکل اخلاقی دارم. و احساسی که بهشون دارم باعث می شه نتونم باهاشون ارتباط بگیرم. و خود این احساس اذیتم می کنه. این دوپارگی. در آمریکا ولی من آشنایانی دارم که طرفدار سرسخت جمهوری خواه ها و حتی پیلین هستند. ولی می تونم باهاشون بگم و بخندم و دوستشون داشته باشم. بی اینکه حتی این ماجرا بیاد توی ذهنم.
می دونم که یکی از دلایلش اینه که من همیشه زندگی دائمم رو تو ایران دیدم. برای همین سیاست آمریکا همیشه برام یه موضوع (یا حتی تفریح) گذرا بوده. یه چیزی که "مال اوناس" و من دارم ازش یاد می گیرم و باهاش کیف می کنم. و بعدش بر می گردم خونه.
ولی همچنان به نظرم یه بخش بزرگیش به ماهیت سیاست در این دو کشور بر می گرده. اینکه در آمریکا زندگی روزانه مردم سیاسی نیست (باز می شه گفت این به دلیل بی اطلالاعیه و مردم نمی دونم چقدر زندگیشون فرق می کنه و ...ولی به نظر اولا اینطوری نیست، دوما اگه باشه هم مهم نیست. آخر سر همیشه حس مردم مهمه. حتی اگه اشتباه باشه). تو می تونی یه بخشی از زندگیت رو بزاری برای این کار، و بقیه روزت مستقل ازش زندگیت رو بکنی. ساده ترین نمونه اش اینه که در ایران، دانشجو ها همیشه بزرگترین جامعه زندانیان سیاسی هستند، و توی آمریکا دانشجو ها حتی به فکر رای دادن هم نمی افتن.

خیلی طولانی شد! حتی خودمم خسته شدم. فعلا همین تا بعد:)

۱۳۸۹ دی ۴, شنبه


شروع کرده ام به ترجمه. هم کار یک کتاب را که ایران که بودم با انتشاراتیش صحبت کردم و تقریبا قرار مدارمان را گذاشتیم، هم تکه های ریز ریز برای ویکی پدیای فارسی.
و حالا که باید لغت های فارسی رشته اختصاصیم دم دستم باشد که جمله ای را که معنیش را می دانم بدون دیکشنری ترجمه کنم می فهمم که وقتی به زبان دوم فکر کنی، در ابراز خودت به زبان مادری ضعیف می شوی.
برای من اینطوری بود که یادم نیست از کی لغتهای جدید انگلیسی را توی متن می فهمیدم یا با لغتهای هم معنی انگلیسی دیگر. کم کم آنهایی که از فارسی یاد گرفته بودم هم ارتباطشان با فارسی برایم قطع شد. شاید هر از گاهی که حرفهای عاشقانه را به انگلیسی می زدم، یا توی ذهنم بحث های جدی سر کار را به انگلیسی آماده می کردم می فهمیدم که یک اتفاقی دارد می افتد، ولی خب وقت دقیقی که نداشت. اینطوری شد که لغتها خودشان جان گرفتند. مستقل از معنایشان در فارسی. و اینطوری شد که کم کم یک سری خطوط ارتباطی بین دو زبان توی سر من از بین رفت.
خیلی حسی به این ماجرا نداشتم چون وقتی داری به فارسی حرف می زنی یا نوشته های خودت را می نویسی، آغاز ماجرا از توی دل و مغز خودت است. لغتها هم می آیند بی آنکه خیلی کمبودی حس کنی.
ولی ترجمه فرق می کند. موقع ترجمه نوشته های کس دیگری را در یکی از زبان ها می خوانی خوب هم می فهمی. آنقدر خوب که نه لازم است جمله ای را دوباره بخوانی، نه لازم است ذره ای مکث کنی. ولی مشکل وقتی پیش می آید که می خواهی این مفهوم را ببری به آن یکی زبان. اینجاست که به آن پلهای ارتباطی که به تدریج قطع شده اند احتیاج داری.
خوبیش این است که احساس می کنم دوباره ساختن پل ها با تمرین آنقدری طول نمی کشد. حداقل من که حس می کنم زود راه افتاده ام. تنها خطر این است که زیادی به خودت مطمئن شوی و کمتر از آنی که لازم است فرهنگ لغات را باز کنی. مثلا من هر از گاهی فکر می کنم که فلان لغت را مجبورم جمله کنم چون فارسیش را نداریم. ولی واقعیتش این است که داریم، خوبش هم داریم. برای همین به نظرم وقتی در ترجمه تازه کاری، باید بیشتر از آنچه که فکر می کنی نیاز داری از فرهنگ لغات کمک بگیری.

یک پیشنهاد حاشیه ای ولی مهم هم اینکه به نظرم نوشتن در ویکی پدیا فارسی کلا کار خوبی است. وقت کردید هر از گاهی یک چیزی در محدوده تخصصیتان بهش اضافه کنید.

کمی جزئی تر اینکه از فرهنگ هزاره و فرهنگ علوم انسانی داریوش آشوری استفاده می کنم. دومی ترکیبات جدیدزیاد دارد که لذت می برم ازشان ولی کمی نثر را سنگین می کنند. هنوز راحت نیستم باهاش خیلی. ولی فرهنگ هزاره بسیار بسیار منبع خوبی است.

۱۳۸۹ دی ۲, پنجشنبه


یک چیزی که خیلی از زندگی اینجا به چشمم می آید، بخصوص در یک سال و نیم گذشته، اعتماد به پلیس است. اینکه در شهری که زندگی کنی حس کنی پلیس طرف توست. و عرضه حمایت ازت را هم دارد.
به نظرم این حسی است که بهش عادت کرده ام. و برایم شده یکجورهایی نیاز زندگی. و گاهی که می روم ایران می ترسم از اینکه این حس را پیدا نمی کنم آنجا.

۱۳۸۹ دی ۱, چهارشنبه


ساعت 8:30 شب است. بیشتر از 3 ساعت است که هوا تاریک شده و حالا کم کم توی این شب وسط هفته خیابانها هم خلوت می شود.
من خانه تنهایم. ظرفهارا شسته ام، شبکه های تلویزیون را چند بار بالا پایین رفته ام و برگشته ام. کمی روی پایان نامه کار کردم. کمی ترجمه را جلو بردم. و چند دقیقه پیش نشستم پای کامپیوتر و صفحه فیس بوک را باز کردم. دوستی ویدئویی از فریدون مشیری گذاشته بود روی صفحه اش برای جعفر پناهی.
و من باز کردمش و نشستم پای صدای فریدون مشیری که شعری را می خواند که عجیب تا حالا نخوانده بودم ازش. شاید هم خوانده بودم و چون ربطی به حال و روزم نداشته یادم رفته بود.
حالا اما ربط دارد. حالا من نشسته ام از وسط اشکهایی که بند نمی آید خیره به صورت این پیرمرد نگاه می کنم که خیلی ساده و راحت می خواند:
"من اینجا تا نفس باقیست می مانم
من از اینجا چه می خواهم،نمی دانم "
شعر ریشه در خاک را مشیری در پاسخ به پیشنهاد دوستی برای به قول خودش کوچ از ایران یک شب تا صبح گفته. به دوستی که دارد می رود گفته که چرا خواهد ماند.
و من به طرز عجیبی احساس می کنم توی معادله این شعر جایم غلط است. احساس می کنم قرار نبوده من مخاطب مشیری باشم. قرار بوده من نشسته باشم پشتش سرم را تکان بدهم که یعنی "من هم همینطور".

گاهی فکر می کنم مهاجرت باز کردن دری است که نمی شود بستش. اگر آدم این کار نباشی در کشور غریبه همه اش به فکر برگشتنی، و وقتی برگردی شاید همه اش دلتنگ راحتی های زندگی در کشور غریبه. حالا درباره این بیشتر می نویسم.
ولی شاید هم اینطور نباشد. شاید همانطور که خیلی ها اینجا اینور دنیا آرام می گیرند، اگر جایت ایران باشد، بر که بگردی آرام بگیری. دوستی برایم از دوست دیگری نقل کرده بود که شب یلدا دیگر برایش معنی ندارد. و از این موضوع هیچ هم ناراحت نیست. برای من این یعنی آرامش. یعنی که جا افتاده ای جایی که زندگی می کنی. اگر شب یلدا برایت معنی داشته باشد ولی ناراحتی نیاورد هم همین است.
ولی من دیشب به خانه مان زنگ نزدم چون می دانستم مهمانی شب یلداست و دلم نمی خواست صدای همهمه آدمها را بشنوم. (که این هم از داستانهای عجیب این 7 سال است. تا همین چند وقت پیش دلم می خواست هر وقت دور همند به من زنگ بزنند). حتی فال یلدا هم نگرفتم. در حالیکه تمام روز داشتم به شب یلدا فکر می کردم. و وقتی یک آشنای جدید اینجا زنگ زد و آخرین لحظه گفت برویم خانه شان، من خوشحال شدم که شب یلدا خودمان دو تا نبودیم. این جور درگیری های بی سر و ته با خاطره ها و سنت هاست که نشانم می دهد کنار نیامده ام با این تصمیم 7 ساله.

و حالا مشیری انگار که با گذاشتن من روبروی خودش یک نقطه تیزی از دلم را یا مغزم را فشار می دهد. یک جوری که اشکهای راه افتاده بند نمی آیند و من باز هی گوش می کنم به صدایش. که آرام و بی دغدغه و با لبخند یک شبه تصمیمش را می گیرد. و برایش کافیست که نداند چرا می خواهد بماند. و در اوج آرامش و امید، دلتنگی های مرا به رخم می کشد وقتی می گوید:"
"و می دانم
تو روزی باز خواهی گشت"

این همه شعر است. و یک جاهاییش که بیشتر از همه دلم را لرزاند پررنگ کرده ام:

" ریشه در خاک"

تو از این دشت خشک تشنه روزی کوچ خواهی کرد
و اشک من ترا بدرود خواهد گفت.
نگاهت تلخ و افسرده است.
دلت را خار خار نا امیدی سخت آزرده است.
غم این نابسامانی همه توش وتوانت را زتن برده است.


تو با خون و عرق این جنگل پژمرده را رنگ و رمق دادی.
تو با دست تهی با آن همه طوفان بنیان کن در افتادی.
تو را کوچیدن از این خاک ،دل بر کندن از جان است.
تو را با برگ برگ این چمن پیوند پنهان است.
تو را این ابر ظلمت گستر بی رحم بی باران
تو را این خشکسالی های پی در پی
تو را از نیمه ره بر گشتن یاران
تو را تزویر غمخواران ز پا افکند
تو را هنگامه شوم شغالان
بانگ بی تعطیل زاغان
در ستوه آورد.
تو با پیشانی پاک نجیب خویش
که از آن سوی گندمزار
طلوع با شکوهش خوشتر از صد تاج خورشید است
تو با آن گونه های سوخته از آفتاب دشت
تو با آن چهره افروخته از آتش غیرت
که در چشمان من والاتر از صد جام جمشید است
تو با چشمان غمباری
که روزی چشمه جوشان شادی بود
و اینک حسرت و افسوس بر آن سایه افکنده ست
خواهی رفت.
و اشک من ترا بدروردخواهد گفت


من اینجا ریشه در خاکم
من اینجا عاشق این خاک اگر آلوده یا پاکم
من اینجا تا نفس باقیست می مانم
من از اینجا چه می خواهم،نمی دانم
امید روشنائی گر چه در این تیره گیهانیست
من اینجا باز در این دشت خشک تشنه می رانم
من اینجا روزی آخر از دل این خاک با دست تهی
گل بر می افشانم
من اینجا روزی آخر از ستیغ کوه چون خورشید
سرود فتح می خوانم
و می دانم
تو روزی باز خواهی گشت

۱۳۸۹ آذر ۲۹, دوشنبه


این جایی که زندگی می کنم، اجازه برگشت بهش را هر وقت که بخواهم دارم. لازم نیست ویزا بگیرم که برگردم سر خانه زندگیم. و این یعنی می شود به لحظه ای تصمیم گرفت و رفت ایران. حتی برای 3 روز. حتی اصلا برای یک آخر هفته (خدا پدر مادر کارت اعتباری را هم بیامرزد!)

حالا آنها هم همه شان کارتی دارند که می شود باهاش بدون ویزا آمد اینجایی که من زندگی می کنم. یعنی دلشان که تنگ شود، چاره کار یک تلفن است به آژانس هواپیمایی. می شود که حتی فردایش راه بیافتند. می شود که حتی من بهشان بگویم "فردا بیا." و امکانش هست که بیایند.

در معیارهای زندگی این 7 سال من این یعنی بهشت....

نکاتی درباره سرما!


خرید که بروی، مهم نیست چقدر خوراکی ها توی صندوق ماشینت بماند. چه میوه باشد چه شیر چه گوشت چه هر چیز یخ زده ای. صندوق عقب ماشین به هر حال از یخچال سرد تر است!

برای اینکه از خونه برم بیرون باید یه شلوار زیر بپوشم، بعد شلوار اصلی رو. کاپشن دولایه ام رو تنه ام کنم (امروز قراره کاپشن پرم برسه). کلاه پلار رو بکشم سرم. بعدش دور گردنی پلار رو از روی اون سرم کنم که وقتی رفتم بیرون بکشم بالا تا روی دماغم، شالگردن پشمی رو که مامان بافته بندازم گردنم و بپیچمش دورم که هر سوراخ باقیمانده ای رو پر کنه، چکمه ها رو بپوشم، و آخر سر هم دستکش هامو. اگه هوا خیلی تاریک نباشه عینک آفتابیم رو هم می زنم که چشمهام هم بسته باشه.
و راه رفتن توی خیابون با این شکل و قیافه مثل رانندگی بدون آینه است. به غیر از خط مستقیم جلوت چیزی رو نمی بینی و برای هر نگاهی باید همه بدنت رو بچرخونی سمت جسم مورد نظر. ایشالا که من تا آخر زمستون زیر ماشین نمی رم:)

۱۳۸۹ آذر ۲۴, چهارشنبه


برگشتم از ایران. به شهری سرد که تازه بهش کوچ کرده ایم. و حتی از حالت عادی غربتم هم درش غریبه ترم. دوباره تجربه خو گرفتن و کشف شروع شده. و من هربار که توی این سرمای استخوان سوز دست همراهم را می گیرم، یا نصفه شب ها که بخاطر جتلگ بی خوابی می زند بسرم و زیر پتوی کلفت می چرخم و سرم را می چسبانم به بازوهای گرمش، با خودم فکر می کنم که هنوز می توانستم آیا تنهایی کوچ کنم؟
احساس می کنم که نه. توی نگرانی و ترس و تنهایی که گاهی دلم را پر می کند، که راستش را هم بگویم خاصیت بیداری های جتلگم بوده و هست، بدجور فکر می کنم که اگر نبود جرئت خیلی تجربه ها را نداشتم دیگر.
حالا باز توی این شهر جدید به هوای هم صبر می کنیم تا آشنا شویم و شهر آشنامان شود و دلش را به رویمان باز کند. تا آن موقع دل همدیگر را داریم پشت این پنجره های پربرف.

۱۳۸۹ آذر ۱۱, پنجشنبه


زن آرایشگر همینطور که دور ابرویم را بند می اندازد می گوید:" داشتم به این زیر پوستی هات نگاه می کردم. تازگیها خیلی زیاد شده." منظورش از زیاد شده کلا بین مردم است چون من اولین بارم است رفته ام به این آرایشگاه.
لبخند می زنم:"آره...دکتر گفته بخاطر آلودگی و آفتابه. منم کارایی که می گه نمی کنم!"
بند را می اندازد روی صورتم و چند موی حسابی کلفت بالای ابرو را می گیرد. نفسم را حبس می کنم و بدنم ناخودآگاه صاف می شود:" دوست من رفته سوزونده" یک لحظه که بند را از روی صورتم بر می دارد نفسم را می دهم بیرون و می پرسم:"اا... خوب شد؟"
"با یه بارش که نه. حالا قراره دوباره بره"
حالا رسیده به روی گونه ام و من هی عطسه ام می گیرد.
"به منم دکتر گفت باید بسوزونم. ولی بعدش گفت 3 هفته نمی شه برم بیرون. منم..."
می خواهم بگویم معمولا یک ماه بیشتر ایران نیستم. که می بینم این حرف ممکن است کل صحبتمان را ببرد جایی که دوست ندارم. احتمال زیاد طرف کلا بی خیال جوش های زیر پوستی من می شود و می پرسد کجا زندگی می کنم و زندگی چطور است و چند وقت است که نیستم و اینها. هر چند که شاید هم اصلا نشنیده بگیرد این حرفم را و انگار نه انگار. ولی خلاصه خیلی سریع ماجرا را عوض می کنم و ادامه می دهم "کارم یه جوری بوده که نتونستم تا حالا."
زن اشاره می کندگوشه لبم را باد کنم و می گوید:" آره به اونم همینو گفته بودن."
حس عجیبی دارم. انگار که با این دروغی که گفته ام خودم را وصل کرده ام به زندگی روزمره آرایشگر و بقیه مشتری هایی که عصر پنجشنبه ای آن سالن کوچک را پر کرده اند. انگار تازه بعد این مکالمه شده ام یکی از این آدمها.
شاد و سرخوش از دروغی که گفته ام و حال و هوای بعدش توی آینه ای که زن آرایشگر داده دستم نگاه می کنم و با اینکه می بینم دانه های سبیلی هنوز روی صورتم مانده می گویم:"ممنون. خیلی خوبه."

۱۳۸۹ آذر ۱۰, چهارشنبه


پسر دوست راه افتاده. چند کلمه ای هم حرف می زند. از در که بار اول می روم تو، عقب عقب می رود و پشت پای دوست قایم می شود "ااا...منو یادت نیست؟" بعد لبخند می زنم و به روی خودم نمی آورم که...
توی این 2 ماهه 3-4 بار بیشتر ندیدمشان. دوستهایی را که هی قرار بوده یک جا زندگی کنیم و حالا دو سر دنیاییم. اما حالا که دارم می روم پسر غریبی نمی کند. دلم روشن است که این سالها را می شود جبران کرد...

خیابونی که من ازش دارم می رم بالا با یه زاویه 30 درجه می خوره به خیابون اصلی. و من برای اینکه بپیچم پایین باید این 30 درجه را دور بزنم. از وقتی این محله شلوغ شده همین گردش به راست شده یک داستان. آنقدر که من گاهی بی خیالش می شوم و صاف می روم بالا که مسیر دورتری را دور بزنم. امروز سر تقاطع که رسیدم دیدم یک راننده وانت یک جوری پارک کرده که بیشتر ماشین آمده وسط این کوچه و راه پیچیدن را گرفته.
برایش بوغ می زنم. چشم غره می رود. می گویم:" اینجا جای پارک کردنه؟" برگشته با همان قیافه معمول حق بجانب مردهای راننده ای که به زنها فحش می دهند می گوید: "باید از شما اجازه بگیرم؟" می گویم:"راهو بند آوردی آقا!" با خونسردی می خنددو می گوید: "رانندگی بلد نیستی" و راهش را می گیرد و می رود. سرم را از پنجره می آورم بیرون و داد می زنم:"واقعا پررویی." و رد که می شوم تپش قلب دارم. از عصبانیت گریه ام گرفته. انگار که کتک کاری کرده باشم خشمگینم. و خیلی زود، تحلیل های ذهنی شروع می شود. "چرا یه مشاجره لفظی 30 ثانیه ای اینقدر عصبی ام می کنه؟ چرا فراموشش نمی کنم؟ چرا اینقدر طول می کشه؟ چون چند سال نبودم؟ برگردم چی؟ عادت می کنم؟"

ذهن آدم روزی چند بار انرژی دارد این محاسبه ها را انجام دهد؟

وارد کافه که می شم، نفر اولم. می شینم پشت یکی از میزهای کنار پنجره و نزدیک قفسه کتاب ها. پسری که قراره سفارش ها رو بگیره داره یه ریسه از این کاغذ رنگی براق ها وصل می کنه به سقف. یک نفر میاد تو. پسری ریشو با جلیقه مشکی، بلوز خاکستری آستین کوتاه، شلوار لی
مشکی، و کوله پشتی. یه نگاه به ریسه می اندازه و می گه "دهه فجره"
***
این تصویر، طنزش، و همه پیچیدگی هایی که توی این جمله و توی سر و وضع اون پسر هست چیزیه که با مهاجرت برای من از دست رفته. و احتمالا خیلی طول می کشه که توی یه شهر دیگه و یه کشور دیگه پیداش کنم.
اینکه من موقع نوشتن قیافه اون پسر، فکر می کنم چه چیزهایی رو باید بنویسم تا حسی که من از ورود اون آدم دارم منتقل بشه، چیزیه که هنوز یاد نگرفتم جای دیگه ای بکنم. اینکه حضور اون کوله پشتی و اون شلوار لی چقدر مهمه بعد از گفتن ریش مثلا.
***
چند دقیقه بعد دوستها می رسن. بهشون می گم "شاید تعریف کنم جالب نباشه. ولی قبل اینکه بیاین ..."و این ماجرا رو می گم. هنوز "دهه فجره" کامل نشده که هر دو می زنن زیر خنده. و من مثل همه لذتهای این روزها، در حالیکه چیزی توی دلم وول می خوره و لبخندی رو هل می ده روی لبم به این فکر می کنم که 10 روز دیگه دارم می رم. و این روابط پیچیده و زیبایی که توی کلمه های زبان مادری توی همه این شهر محاصره ام کرده باهام نخواهد اومد

موتوری که از کنارم رد می شه می گه:اخم نکن
و من بی هوا عضله های صورتم را باز می کنم و نفس می کشم و لبخند می زنم

مامان گفته بود دروازه دولت. ولی من ایستگاه طالقانی پیاده می شوم به هوای اینکه کمی آن اطراف را پیاده بچرخم. بعد چند سال نمی دانم. دفتر ایران ای توی ویلاست. و من همینطور که طالقانی را راست گرفته ام و می روم می فهمم که یادم نیست اسم الان ویلا چیست. از ذهنم رفته. و فکر اینکه از کسی بپرسم، که بیخود توی کله ام یعنی آهای من اهل اینجا نیستم، در حالیکه که واقعا هستم و فقط 7 سالی است که دور دنیا می چرخم، آزارم می دهد. نه که دور دنیا بچرخم. ولی توی این 7 سال توی 3 شهر زندگی کرده ام و هیچکدام را مثل تهران یاد نگرفته ام. یا بهش وصل نبوده ام. شهرها برایم یک سری خانه و خیابان و درخت و دریا بوده اند که کسی چیده بادشان کنار هم. تهران ولی برایم شهری است پر از بو و رنگ و حس عاشقی و حس ترس و حس غم و شادی. پر از آدم. پر از لایه. برای همین آزارم می دهد که بخواهم از کسی بپرسم سم جدید ویلا چیست. یک جوری انگار این اسم جدید و قدیم خیابانها،که یکی از آن پیچیدگیهای عجیب و غریب این شهر است که جای دیگری ندیده ام، صفحه ای از شناسنامه ات باشد که گمش کرده باشی.این همه چیز که پشت همین اسمها هست و این همه معنی ریز و درشت که در استفاده از این نامها سی سال توی زندگی آدمها چرخیده بخشی از هویت من است که حالا هرچقدر هم که برایم سنگین باشد باید قبول کنم تکه هاییش را لا اقل گم کرده ام. و اگر از کسی بپرسم یعنی که دارم با شخص دیگری هم لو می دهم خودم را. نمی پرسم/ به سپهبد قرنی که می رسم فکر می کنم به نظرم همین است و می پیچم. یکی دوبار قبلا ایران ایر آمده ام. برای عوض کردن بلیط یا پس دادنش یا نمی دانم چه. ولی این خیابان به نظر آشنا نیست.هرچن که پر است از آژانس های مسافرتی. مثل خود ویلا. می روم توی یکیشان.
"ببخشید آقا دفتر ایران ایر کجاست؟"
"مستقیم برو سر ویلا".
"آها...مرسی"
. نمی پرسم "مگر اینی که تویش هستم ویلا نیست؟" یا "کدام طرفی مستقیم؟" فقط سرم را تکان می دهم و می گویم "آها...مرسی". بیرون که می آیم با خودم فکر می کنم فرض کن واقعا توی ویلا باشم و طرف اشتباه لپی کرده جای اسم خیابانی که می خواسته گفته ویلا. حالا شاید دارد با خودش می خندد که من چطور نفهمیده ام...این هم از ترسم است که فکر می کنم یک کارمند آژانس مسافرتی اینقدر بیکار است که حالا بنشیند به جوابش به من و عکس العمل من هم فکر کند. انگار همه دنیا نشسته اند مچ مرا بگیرند که "اوهوی..مگه تو 7 سال همین دوروبر مدرسه نرفتی...خجالت نمی کشی؟" بیرون که می آیم باز به جنوب می روم. ولی کاملا الکی. چون می دانم که ویلا موازی سپهبد قرنی است لعنتی باید باشد. آخر سر موبایل فکسنی را که باطریش هی دقه به دقه تمام می شود در می آورم و با بدبختی زنگ می زنم به مامان: "اسم ویلا الان چیه؟"
"نجات الهی".
می پیچم توی یکی از خیابانهای شرقی غربی و اینبار با حس آدمی که کمی لو رفته رفتم سمت ویلا. چند قدم جلوتر از من زنی از خیابان وارد پیاده رو شدو به پیرمرد نگهبان ساختمانی گفت:"ببخشید پدر، کوچه بیمه کجاست؟" دیده بودم کوچه بیمه را توی این بیخودی در سپهبد قرنی راه رفتنم. پیرمرد گفت" کجا می خوای بری؟" زن دوباره گفت "کوچه بیمه"
"نه یعنی با کجا کار داری؟"
رسیده بودم نزدیک زن. خیلی تند گفتم "کوچه بیمه دو تا کوچه بالاتره"و زن لبخند زد.
"مرسی پدر" و رفت.
و من،نفس عمیقی کشیدم، قوزم را صاف کردم، و رفتم سمت نجات الهی...