۱۳۸۹ بهمن ۵, سه‌شنبه


(در راستای کامنت "دوست" برای پست قبلی)
این که این احساسات و فکر ها و تغییراتی که من درباره اش حرف می زنم واقعا چرا اتفاق افتاده رو نمی دونم. اینکه چقدرش ایران نبودن بوده، چقدرش بزرگ شدن، چقدرش ازدواج، چقدرش رفتن بقیه دوستا، و چقدرش همه اتفاقای دیگه زندگیم رو واقعا هیچجوری نمی شه فهمید.
یعنی هیچ جوری که نه. یه سری تغییراتی هست که دوستاییم که ایران موندن هم کردن. اینجور وقتها می شه احتمال داد که موضوع بیشتر سنه تا محل زندگی.
ولی به نظر من تجربه های آدم رو نمی شه تیکه تیکه کرد. من اِ الان نتیجه تجربه زندگیم در 7 سال گذشته اس. و زندگی خارج از ایران هم بخشی از این تجربه است. همونطور که بزرگ شدن. مستقل شدن. ازدواج. دست دادن بعضی دوستای قدیمی و ساختن رابطه های جدید. و ساده تر از همه شاید حتی آشپزی!
یعنی می خوام بگم می فهمم که اینا از هم جدا نیست. ولی گاهی یادم می ره و یه کم وزن مهاجرت رو زیادی زیاد می بینم. که اینجور وقتها یادآوری یه دوست لازمه:)

۱۳۸۹ بهمن ۳, یکشنبه


یکی از تغییراتی که توی این 7 سال کرده ام این است که خیلی خیلی سخت می توانم به کسی بگویم چه کار کند چه کار نکند. نه اینکه بگویم. حتی پیشنهاد کنم. این ماجرا از اینجا شروع شد که توی همان یکی دو سال اول، دیدم کلی از درست و غلط هایم دارد از بین می رود. درست و غلط هایی که وقتی آمدم از مدرسه و دانشگاه ایران بیرون فهمیدم چقدر تحت تاثیر سیستمی بوده که به خیال خودم کاری به کارش نداشتم و تاثیری روم نداشت.
واضح ترینهایش قضاوتهایم درباره لباس پوشیدن آدمها، نتیجه گیریهایی که می کردم از نوع آرایش ها، واحساساتم نسبت به روابط آدمها با جنس مخالف بود که همه و همه آنقدر تغییر کرد که دیگر نمی شناختمشان. این جریان ادامه پیدا کرد و مرا رساند به جایی که حالا خیلی خیلی سخت می توانم فکر کنم ببینم کسی دارد اشتباه می کند یا نه (تقریبا در هر موردی)، یا بر فرض محال اگر هم به آن نتیجه برسم تقریبا غیر ممکن است بتوانم بهش چیزی بگویم.

این تغییر توی من دو تا نتیجه داشته. یکی اینکه به نصیحت شنیدن کلا حساس شده ام، چه خطابش به من باشد چه به دیگری. یکی هم اینکه حس می کنم روابط دوستانه ام از یک جایی جلوتر نمی رود. فعلا در حال چشیدن این سیستم جدید هستم و نمی دانم چقدر دوستش دارم و چقدر آزار دهنده است.
فقط می دانم تغییرات اینجوری در سن و سال من بخاطر آن همه سال خاطره جور دیگری زیستن آنقدر ها ساده نیست.

۱۳۸۹ دی ۱۷, جمعه


حس عجیبی دارد این موهای سفید روی شقیقه ها. روبروی آینه دست که می برم بینشان، همینطور که از روی هم می لغزند و از لای انگشتهایم می ریزند بیرون هی دور می شوم از خودم. توی کتم نمی رود که این منم.
موهای سفید یک جوری با همه چیز زندگیم نا همخوان است. انگاراین سفیدی ها از آن دوره ای که فکر می کردم 30 سالگی باید همه کارهای مهمم را کرده باشم و تصویرم از خودم زنی بود که با دختری در بغل نشسته روی صندلی تابخور روبروی شومینه و شعر می خواند آمده خودش را انداخته وسط زمانه ای از زندگیم که 30 سالگی برایم جایی است معمولی وسط جوانی.
هر روز چند دقیقه ای جلوی آینه میخکوبم می کنند. شروع می کنم گشتن که ببینم تا کجا ادامه دارند اما هر روز بعد چند ثانیه بی خیال می شوم.
آدم که با موهای غریبه ها ور نمی رود....

۱۳۸۹ دی ۱۵, چهارشنبه


در آب و هوای معتدل خشک زندگی کرده ام.
و معتدل مرطوب
و گرم استوایی
و سرد قطبی
...
حالا دیگر در زندگی در هر آب و هوایی استادم!