۱۳۸۹ دی ۱, چهارشنبه


ساعت 8:30 شب است. بیشتر از 3 ساعت است که هوا تاریک شده و حالا کم کم توی این شب وسط هفته خیابانها هم خلوت می شود.
من خانه تنهایم. ظرفهارا شسته ام، شبکه های تلویزیون را چند بار بالا پایین رفته ام و برگشته ام. کمی روی پایان نامه کار کردم. کمی ترجمه را جلو بردم. و چند دقیقه پیش نشستم پای کامپیوتر و صفحه فیس بوک را باز کردم. دوستی ویدئویی از فریدون مشیری گذاشته بود روی صفحه اش برای جعفر پناهی.
و من باز کردمش و نشستم پای صدای فریدون مشیری که شعری را می خواند که عجیب تا حالا نخوانده بودم ازش. شاید هم خوانده بودم و چون ربطی به حال و روزم نداشته یادم رفته بود.
حالا اما ربط دارد. حالا من نشسته ام از وسط اشکهایی که بند نمی آید خیره به صورت این پیرمرد نگاه می کنم که خیلی ساده و راحت می خواند:
"من اینجا تا نفس باقیست می مانم
من از اینجا چه می خواهم،نمی دانم "
شعر ریشه در خاک را مشیری در پاسخ به پیشنهاد دوستی برای به قول خودش کوچ از ایران یک شب تا صبح گفته. به دوستی که دارد می رود گفته که چرا خواهد ماند.
و من به طرز عجیبی احساس می کنم توی معادله این شعر جایم غلط است. احساس می کنم قرار نبوده من مخاطب مشیری باشم. قرار بوده من نشسته باشم پشتش سرم را تکان بدهم که یعنی "من هم همینطور".

گاهی فکر می کنم مهاجرت باز کردن دری است که نمی شود بستش. اگر آدم این کار نباشی در کشور غریبه همه اش به فکر برگشتنی، و وقتی برگردی شاید همه اش دلتنگ راحتی های زندگی در کشور غریبه. حالا درباره این بیشتر می نویسم.
ولی شاید هم اینطور نباشد. شاید همانطور که خیلی ها اینجا اینور دنیا آرام می گیرند، اگر جایت ایران باشد، بر که بگردی آرام بگیری. دوستی برایم از دوست دیگری نقل کرده بود که شب یلدا دیگر برایش معنی ندارد. و از این موضوع هیچ هم ناراحت نیست. برای من این یعنی آرامش. یعنی که جا افتاده ای جایی که زندگی می کنی. اگر شب یلدا برایت معنی داشته باشد ولی ناراحتی نیاورد هم همین است.
ولی من دیشب به خانه مان زنگ نزدم چون می دانستم مهمانی شب یلداست و دلم نمی خواست صدای همهمه آدمها را بشنوم. (که این هم از داستانهای عجیب این 7 سال است. تا همین چند وقت پیش دلم می خواست هر وقت دور همند به من زنگ بزنند). حتی فال یلدا هم نگرفتم. در حالیکه تمام روز داشتم به شب یلدا فکر می کردم. و وقتی یک آشنای جدید اینجا زنگ زد و آخرین لحظه گفت برویم خانه شان، من خوشحال شدم که شب یلدا خودمان دو تا نبودیم. این جور درگیری های بی سر و ته با خاطره ها و سنت هاست که نشانم می دهد کنار نیامده ام با این تصمیم 7 ساله.

و حالا مشیری انگار که با گذاشتن من روبروی خودش یک نقطه تیزی از دلم را یا مغزم را فشار می دهد. یک جوری که اشکهای راه افتاده بند نمی آیند و من باز هی گوش می کنم به صدایش. که آرام و بی دغدغه و با لبخند یک شبه تصمیمش را می گیرد. و برایش کافیست که نداند چرا می خواهد بماند. و در اوج آرامش و امید، دلتنگی های مرا به رخم می کشد وقتی می گوید:"
"و می دانم
تو روزی باز خواهی گشت"

این همه شعر است. و یک جاهاییش که بیشتر از همه دلم را لرزاند پررنگ کرده ام:

" ریشه در خاک"

تو از این دشت خشک تشنه روزی کوچ خواهی کرد
و اشک من ترا بدرود خواهد گفت.
نگاهت تلخ و افسرده است.
دلت را خار خار نا امیدی سخت آزرده است.
غم این نابسامانی همه توش وتوانت را زتن برده است.


تو با خون و عرق این جنگل پژمرده را رنگ و رمق دادی.
تو با دست تهی با آن همه طوفان بنیان کن در افتادی.
تو را کوچیدن از این خاک ،دل بر کندن از جان است.
تو را با برگ برگ این چمن پیوند پنهان است.
تو را این ابر ظلمت گستر بی رحم بی باران
تو را این خشکسالی های پی در پی
تو را از نیمه ره بر گشتن یاران
تو را تزویر غمخواران ز پا افکند
تو را هنگامه شوم شغالان
بانگ بی تعطیل زاغان
در ستوه آورد.
تو با پیشانی پاک نجیب خویش
که از آن سوی گندمزار
طلوع با شکوهش خوشتر از صد تاج خورشید است
تو با آن گونه های سوخته از آفتاب دشت
تو با آن چهره افروخته از آتش غیرت
که در چشمان من والاتر از صد جام جمشید است
تو با چشمان غمباری
که روزی چشمه جوشان شادی بود
و اینک حسرت و افسوس بر آن سایه افکنده ست
خواهی رفت.
و اشک من ترا بدروردخواهد گفت


من اینجا ریشه در خاکم
من اینجا عاشق این خاک اگر آلوده یا پاکم
من اینجا تا نفس باقیست می مانم
من از اینجا چه می خواهم،نمی دانم
امید روشنائی گر چه در این تیره گیهانیست
من اینجا باز در این دشت خشک تشنه می رانم
من اینجا روزی آخر از دل این خاک با دست تهی
گل بر می افشانم
من اینجا روزی آخر از ستیغ کوه چون خورشید
سرود فتح می خوانم
و می دانم
تو روزی باز خواهی گشت

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر