۱۳۹۰ اردیبهشت ۷, چهارشنبه

در باب اخلاق!


از سال پیش دارم یه کار تحقیقی روی مهاجرت از ایران انجام می دم. چون موضوع تز دکترام نیست ،هی بسته به میزان کاری که دارم هی کند و تند می شه. حالا هفته دیگه توی یه کنفرانس قراره نتایج تا اینجای کار و برنامه هامو برای ادامه اش ارائه کنم. برای همین تو این هیر و ویر نوشتن تز و ترجمه و فرانسه یاد گرفتن دوباره چند وقتیه که این موضوع هم اومده توی ذهنم. یه قسمت کار مصاحبه با بچه هایی بوده که برای درس از ایران خارج شدن. یه موضوعی که خیلی تو حرفام با این بچه ها تکرار می شد، مسئله زندگی اخلاقی در ایران بود. اینکه نگران بودن که وقتی برگردن باید برای پیشرفت، یا حتی فراهم کردن یه زندگی عادی، کارایی بکنن که از نظر اخلاقی باهاش مشکل دارن. یا اینکه در روابط روزمره تو خیابون و صف و ترافیک، کم کم خودشون هم به سمت داد و بیداد و دعوایی شدن برن.
این موضوع برای من هم همیشه خیلی سوال بوده. خیلی بهش فکر کردم. و خیلی با آدمهایی که ایران کار می کنن درباره اش حرف زدم. نتیجه ای که تا بحال خودم گرفتم اینه که اولا خیلی بستگی داره چی کاره باشی. یعنی چقدر رو دم کسی باشی یا نه.
ولی یه حرفی یه بار مامانم یا بابام زدن که همیشه وقتی به این موضوع فکر می کنم میاد تو ذهنم. بحث رشوه بود. بهم گفتن که برای پیشرفت کار لازم نیست رشوه بگیری. ولی نمی تونی رشوه ندی. واقعیتش برای من این در حد خوبی کافیه.

ولی این روزا که بحث روزنامه هفت صبح پیش اومده و دعوا سر اینکه روزنامه نگار های اصلاح طلب رفتن اونجا بنویسن یا نه، باز یه این فکر می کنم که چقدر بستگی داره چه کاره بشی. ولی نکته اینجاست که برای من واقعا صورت مسئله این نیست که روزنامه نگار های اصلاح طلب اونجا کار می کنن یا نه. برای من مسئله اینه که وقتی توی یه جامعه، آدمهابرای گذران روزمره زندگی مجبور باشن هی تصمیمات اخلاقی اساسی بگیرن، این خودش اخلاق رو بی ارزش می کنه. نمی تونم درست توضیحش بدم.
ولی مثلا اینکه همه هی برای هر کاری فکر کنن که دروغ بگن یا نه. حق کسی رو بخورن یا نه. پارتی بازی بکنن یا نه. به نظر همین فکر کردن به این مسئله باعث می شه کم کم قبح این کارا در کلیت جامعه بریزه. چون چیزی که تبدیل به یه امر تصمیم گیری روزانه بشه، قاعدتا باید باهاش عملی مواجه شد و بر اساس نتیجه اش. و همین عملگرایی (یا مصلحت به قول معروف) باعث ضعیف و ضعیف تر شدن یه سری اصول بین اکثریت می شه.

نمونه خیلی خیلی عادیش رانندگیه. من توی ایران خیلی پیش میاد که فکر کنم به این راه بدم یا نه. از این راه بگیرم یا نه. و همین دو تا سوال کوچولو کلی فکر دیگه با خودش میاره. یا اینکه با فلانی که زد تو صف دعوا کنم یا نه. با فلانی که متلک گفت دعوا کنم یا نه. یعنی هی باید در طول روز بین اصوال اخلاقی ام و آرامش زندگیم یکی رو انتخاب کنم. وقتی یه آقایی به یه دختری متلک می گه، و من رد می شم، این توی ذهنم می مونه که هیچی نگفتم. و وقتی یه چیزی می گم، یه فحش یا متلکی هم خودم می شنوم که باز تو ذهنم می مونه و عصبی ام می کنه.

خلاصه که به نظرم افول اخلاق جامعه خیلی ربطی به این نداره که افراد در اون لحظه ها چه تصمیم هایی می گیرن. صرفا به این ربط داره که افراد هی مجبورن از این تصمیم ها بگیرن.


قضیه روزنامه نگارها هم همینه. طرف رفته کلی درس خونده. دلش می خواد کاری رو که دوست داره بکنه. دلش می خواد یه کاری کنه که بلده و می تونه خور انجامش بده. ولی حالا باید تصمیم بگیره که آیا بر خلاف اصول اخلاقیش بره برای یه آدم ضد رسانه کار کنه یا نه.

یه موضوع دیگه در همین رابطه بحث قضاوته.
با وجودیکه ما همه امون توی این شرایط قرار می گیریم، خیلی هم سریع قضاوت می کنیم. یه سری جمله رو به عنوان "اصول اخلاقی" هی می کوبیم تو سر آدمهایی که یه جایی توی این 1001 تصمیم روزمره بر خلاف اون اصل رفتن. برامون هم مهم نیست که از صبح چند تا چراغ قرمز رو رد کردیم و چند بار دعوا کردیم و در مقابل چند تا متلک سکوت کردیم. حتی برامون مهم نیست که رابطه امون رو صرفا بخاطر ترس با دوستی که تازه از زندان اومده قطع کردیم. در اون لحظه ما می تونیم تمام مسئولیت اخلاقیمون رو با قضاوت یکی دیگه به جا بیاریم. در مقابل همه کارهای غیر اخلاقی که ما هم مثل مثلا اون روزنامه نگار مجبور شدیم بکنیم، با دوتا فحش و دو تا اصطلاح "ارزش قلم" و "رسالت روزنامه نگاری رو فروختن" طرف رو با خاک یکسان می کنیم و یه نفس راحتی می کشیم که به به چقدر با اخلاقیم.

یعنی نتیجه دومی که می خوام بگیرم اینه که برای ما، قضاوتهای خارج از زمینه
(what is the word for out of context?)
شده جایگزین رفتار اخلاقی. چون هر روز مجبوریم کارایی بکنیم که خوشمون نمی آد، اینجوری خودمون رو خالی می کنیم. به جای اینکه تمرین اخلاق کنیم درس اخلاق می دیم. به جای اینکه راس بگیم، به دروغگو فحش می دیم. به جای اینکه درست رانندگی کنیم، برا کسی که می پیچه جلومون بوغ می زنیم. و به جای اینکه توی خیابون در مقابل متلک یک مرد وایسیم، وقتی میایم خونه همه مرد ها رو به باد فحش می گیریم.

و کم کم که حساسیتمون جامعه به دروغ گفتن و شارلاتان بازی کم می شه، رغبت مردم هم به قضاوت بیشتر می شه.

باز هم یه نمونه تفاوت اینجا و ایران که برای من خیلی جالب بود در این مورد. من همیشه یکی از نقطه ضعف هام توی ایران ایستادن توی صف بود. عصبانی می شدم، با مردمی که می زدن جلوم دعوام می شد، تو دعواهای بقیه قاطی می شدم که بگم کی راس می گه. خلاصه خیلی پیش می اومد که بعد تو صف وایسادن حالم بد باشه (بگم که این یکی دوبار آخر این اتفاق برام نیافتاده یعنی شاید کلا دعواهای صفها داره کم می شه). یه بار اینجا توی ایستگاه اتوبوس وایساده بودم. یه صفی برای سوار شدن تشکیل شده بود ولی یه نفر اومد از بیرون صف رفت جلو و در حالیکه همه سکوت کرده بودن سوار شد. کسی هم چیزی نگفت. منم خوشبختانه هنوز زبانم اونقدر قوی نبود که احساس اعتماد به نفس کافی برای دعوا داشته باشم.
این ماجرا توی ذهن من ثبت شده و این 5-6 سال خیلی پیش اومده که هی بهش فر کنم.
(بالاخره یه تئوری درست کردم که این بهش بخوره که بتونم تعریفش کنم!!!)

حالا احساس می کنم قضیه همینه. اینجا شاید آدمها بیشتر اخلاق رو تمرین می کنن و کمتر درس می دن. وقتی همه معمولا مرتب توی صف وامی سن، ارزش نداره بخاطر یه نفر سر و صدا راه بیفته. احتمالا اگه یه صفی بود که یه نفر کم و زیاد توش تاثیر داشت همه چی در سکوت برگذار نمی شد. ولی بازم به نظرم جالبه. یعنی آستانه تحمل آدمهایی که خودشون بیشتر اخلاق رو رعایت می کنن به بی اخلاقی آدمهای دیگه بالاتره.

و همین الان فهمیدم که این همه نوشتم و بافتم و خاطره تعریف کردم، می تونستم به جاش این یه بیت شعر حافظ رو بنویسم که:

کمال سر محبت ببین نه نقص گناه
که هر که بی هنر افتد نظر به عیب کند

۱۳۹۰ فروردین ۲۹, دوشنبه


کرم دور چشم را شروع کرده ام!
شبها کشوی کنار تخت را باز می کنم و کرم را در می آورم. هر شب چند لحظه ای نگاهش می کنم انگار که غریبه باشد. بعد درش را باز می کنم و ذره ذره می زنم دور چشمهایم. زیر پلک، زیر ابرو، روی پلک!
و هر شب هم یاد موهای سفیدم می افتم!
برعکس چیزی که فکرش را می کردم حس لذت بخشی است.
انگار که زندگی در وجودم ریشه دوانده باشد و کم کم جا خوش کند.

۱۳۹۰ فروردین ۲۷, شنبه


امروز عکس ها را که می چسباندم توی آلبوم فهمیدم که این همه آلبوم واقعا تاریخچه زندگی ما نیست.
چون لحظه هایی که دلم لرزیده یا بغضم گرفته یا از شادی می خواسته ام بال در بیاورم دستم به دوربین نرفته.
آلبومها مجموعه ای است از اتفاقات و احساسات متوسط. یک جور انگار زندگی را از یک فیلتر پایین گذر رد کرده باشه.

نمونه دم دستش را هم دارم. دو ماه پیش مامانم آمد پیشمان. 3 هفته ای بود و رفت. 3 روز بعدش خواهرم آمد. او هم سه هفته بعد رفت. 4 روز بعدش پدرم آمد و 3 روز پیش بالاخره او هم رفت. این یعنی توی این 2 ماه سه بار برای خداحافظی رفتیم فرودگاه. از دوبار اول کلی عکس دارم. از آخری هیچی. چرا؟
چون دوبار اول غم خداحافظی همراهش شادی دیدن نفر بعدی را داشت. سنگین نبود آنقدر که رفتن بابا. دلم را فشار نمی داد خیلی. برای همین دلش را داشتم که با دوربین بازی کنم و هی عکس بگیرم.
خداحافظی آخر ولی انگار خداحافظی دوباره با همه بود. و من هیچ عکسی ازش ندارم!