۱۳۸۹ آذر ۱۰, چهارشنبه


مامان گفته بود دروازه دولت. ولی من ایستگاه طالقانی پیاده می شوم به هوای اینکه کمی آن اطراف را پیاده بچرخم. بعد چند سال نمی دانم. دفتر ایران ای توی ویلاست. و من همینطور که طالقانی را راست گرفته ام و می روم می فهمم که یادم نیست اسم الان ویلا چیست. از ذهنم رفته. و فکر اینکه از کسی بپرسم، که بیخود توی کله ام یعنی آهای من اهل اینجا نیستم، در حالیکه که واقعا هستم و فقط 7 سالی است که دور دنیا می چرخم، آزارم می دهد. نه که دور دنیا بچرخم. ولی توی این 7 سال توی 3 شهر زندگی کرده ام و هیچکدام را مثل تهران یاد نگرفته ام. یا بهش وصل نبوده ام. شهرها برایم یک سری خانه و خیابان و درخت و دریا بوده اند که کسی چیده بادشان کنار هم. تهران ولی برایم شهری است پر از بو و رنگ و حس عاشقی و حس ترس و حس غم و شادی. پر از آدم. پر از لایه. برای همین آزارم می دهد که بخواهم از کسی بپرسم سم جدید ویلا چیست. یک جوری انگار این اسم جدید و قدیم خیابانها،که یکی از آن پیچیدگیهای عجیب و غریب این شهر است که جای دیگری ندیده ام، صفحه ای از شناسنامه ات باشد که گمش کرده باشی.این همه چیز که پشت همین اسمها هست و این همه معنی ریز و درشت که در استفاده از این نامها سی سال توی زندگی آدمها چرخیده بخشی از هویت من است که حالا هرچقدر هم که برایم سنگین باشد باید قبول کنم تکه هاییش را لا اقل گم کرده ام. و اگر از کسی بپرسم یعنی که دارم با شخص دیگری هم لو می دهم خودم را. نمی پرسم/ به سپهبد قرنی که می رسم فکر می کنم به نظرم همین است و می پیچم. یکی دوبار قبلا ایران ایر آمده ام. برای عوض کردن بلیط یا پس دادنش یا نمی دانم چه. ولی این خیابان به نظر آشنا نیست.هرچن که پر است از آژانس های مسافرتی. مثل خود ویلا. می روم توی یکیشان.
"ببخشید آقا دفتر ایران ایر کجاست؟"
"مستقیم برو سر ویلا".
"آها...مرسی"
. نمی پرسم "مگر اینی که تویش هستم ویلا نیست؟" یا "کدام طرفی مستقیم؟" فقط سرم را تکان می دهم و می گویم "آها...مرسی". بیرون که می آیم با خودم فکر می کنم فرض کن واقعا توی ویلا باشم و طرف اشتباه لپی کرده جای اسم خیابانی که می خواسته گفته ویلا. حالا شاید دارد با خودش می خندد که من چطور نفهمیده ام...این هم از ترسم است که فکر می کنم یک کارمند آژانس مسافرتی اینقدر بیکار است که حالا بنشیند به جوابش به من و عکس العمل من هم فکر کند. انگار همه دنیا نشسته اند مچ مرا بگیرند که "اوهوی..مگه تو 7 سال همین دوروبر مدرسه نرفتی...خجالت نمی کشی؟" بیرون که می آیم باز به جنوب می روم. ولی کاملا الکی. چون می دانم که ویلا موازی سپهبد قرنی است لعنتی باید باشد. آخر سر موبایل فکسنی را که باطریش هی دقه به دقه تمام می شود در می آورم و با بدبختی زنگ می زنم به مامان: "اسم ویلا الان چیه؟"
"نجات الهی".
می پیچم توی یکی از خیابانهای شرقی غربی و اینبار با حس آدمی که کمی لو رفته رفتم سمت ویلا. چند قدم جلوتر از من زنی از خیابان وارد پیاده رو شدو به پیرمرد نگهبان ساختمانی گفت:"ببخشید پدر، کوچه بیمه کجاست؟" دیده بودم کوچه بیمه را توی این بیخودی در سپهبد قرنی راه رفتنم. پیرمرد گفت" کجا می خوای بری؟" زن دوباره گفت "کوچه بیمه"
"نه یعنی با کجا کار داری؟"
رسیده بودم نزدیک زن. خیلی تند گفتم "کوچه بیمه دو تا کوچه بالاتره"و زن لبخند زد.
"مرسی پدر" و رفت.
و من،نفس عمیقی کشیدم، قوزم را صاف کردم، و رفتم سمت نجات الهی...

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر