۱۳۸۹ آذر ۱۰, چهارشنبه


وارد کافه که می شم، نفر اولم. می شینم پشت یکی از میزهای کنار پنجره و نزدیک قفسه کتاب ها. پسری که قراره سفارش ها رو بگیره داره یه ریسه از این کاغذ رنگی براق ها وصل می کنه به سقف. یک نفر میاد تو. پسری ریشو با جلیقه مشکی، بلوز خاکستری آستین کوتاه، شلوار لی
مشکی، و کوله پشتی. یه نگاه به ریسه می اندازه و می گه "دهه فجره"
***
این تصویر، طنزش، و همه پیچیدگی هایی که توی این جمله و توی سر و وضع اون پسر هست چیزیه که با مهاجرت برای من از دست رفته. و احتمالا خیلی طول می کشه که توی یه شهر دیگه و یه کشور دیگه پیداش کنم.
اینکه من موقع نوشتن قیافه اون پسر، فکر می کنم چه چیزهایی رو باید بنویسم تا حسی که من از ورود اون آدم دارم منتقل بشه، چیزیه که هنوز یاد نگرفتم جای دیگه ای بکنم. اینکه حضور اون کوله پشتی و اون شلوار لی چقدر مهمه بعد از گفتن ریش مثلا.
***
چند دقیقه بعد دوستها می رسن. بهشون می گم "شاید تعریف کنم جالب نباشه. ولی قبل اینکه بیاین ..."و این ماجرا رو می گم. هنوز "دهه فجره" کامل نشده که هر دو می زنن زیر خنده. و من مثل همه لذتهای این روزها، در حالیکه چیزی توی دلم وول می خوره و لبخندی رو هل می ده روی لبم به این فکر می کنم که 10 روز دیگه دارم می رم. و این روابط پیچیده و زیبایی که توی کلمه های زبان مادری توی همه این شهر محاصره ام کرده باهام نخواهد اومد

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر