۱۳۹۰ تیر ۲۲, چهارشنبه

۱۳۹۰ تیر ۱۸, شنبه


مدتی است برای یک موسسه که به مهاجرین کمک می کند که در جامعه کانادا سریعتر جا بیافتند کار داوطلبانه می کنم. کار اصلی من با کودکان سن مدرسه است که هر روز 3 ساعت به موسسه می آیند و همزمان که مادرانشان زبان انگلیسی یاد می گیرند، آنها هم به کمک معلمان و داوطلبانی مثل من کارهای درسی و فوق برنامه می کنند. در کنار این کار، من اسمم را در لیستی نوشته ام به عنوان یک فارسی زبان و هر وقت یکی از اعضا این موسسه (یعنی مهاجرینی که نیاز به کمک دارند) نیاز به مترجمی برای کارهای حقوقی یا پزشکی یا چیزهای دیگر دارد با من تماس می
گیرند که ببینند وقت دارم بروم برای کمک یا نه.
چند روز پیش یک زن و شوهری که من اول فکر کردم افغان هستند برای وقت دکترشان نیاز به مترجم داشتند. به مطب که رسیدم و باهاشان آشنا شدم فهمیدم که ایرانیند و پناهنده. دو سال ترکیه زندگی کرده بودند تا اینکه یک سال پیش پرونده شان رسیده بود به کانادا و قبول شده بود و آمده بودند اینجا. فرض کردم پناهنده سیاسی هستند. می خواستند دکتر برگه های درخواست حق معلولیتشان راپر کند و تایید کند. وقتی وارد اتاق شدیم و شروع کردیم با دکتر حرف زدن فهمیدم که معلولیت مرد روانی است. ناراحتی اعصاب شدید دارد. بیکاری و نگرانی مهاجرت و زبان ندانستن و تنهایی اینجایشان هم مزید بر علت شده بود و حمله های عصبی اش را تشدید کرده بود. و کمی که گذشت فهمیدم پناهنده سیاسی نیستند. بهایی بودند. و من همینطور که سعی می کردم بدون احساساتی شدن حرفهایشان را از تجربه هایشان در ایران برای دکتر ترجمه کنم، چیزی هی توی دلم می جوشید داغ می شدم.
دردناک تر از همه این بود که حس می کردم زن می خواهد مشکلات مرد را با جزئیات کامل تعریف کند که دکتر بیشتر قانع شود برای تایید فرم ها. ولی مرد انگار که خجالت میکشید همه چیز را بگوید گاهی سرش را تکان می داد و گاهی می گفت:"اونقدرم نه...". همسن مادر پدر من بودند زن و مرد. و من انگار بعد از این همه شهر به شهر شدن و مهاجرت های چند باره، یکهو رودررو شده بودم با فشار مهاجرت اجباری در سنی که وقت بازنشسته شدن آدم است. و بعد از این همه موعظه مردم درباره اینکه تجربه هر کسی منحصر به فرد است و هر چند نفر هم که مهاجرت کند، باز معنی اش این نیست که این کار کار راحتی است، یکهو احساس حقارت می کردم از حتی فکر کردن به سختی تجربه خودم.
انگار فراری از این عصبانیت ها نیست. در یک موسسه خدمات اجتماعی کانادایی هم که کار کنی، ظلم توی کشورت یک جوری توی صورتت منفجر می شود!

۱۳۹۰ تیر ۶, دوشنبه

یک سری فیلم دارم از مهمونی خداحافظی ام وقتی داشتم از ایران می اومدم. مال تقریبا 8 سال پیش.
دوستی با یک دوربین عکس برداری دیجیتال فیلم های کوتاه 1-2 دقیقه ای گرفته. از یک تکه مهمانی که همه دایره شده بودند و من در حال گریه و خنده قاطی به تک تک آدمها می رقصیدم. یک چیزهایی از حال و روزم دریک لحظه های بخصوصی از این مهمانی یادم هست که فکر کنم همه را مدیون همین فیلم گرفتن دوست هستم.
وقتی با وسط آمدن یک دوست مدرسه بغضم یکهو می شکند و همچنان به تکان دادن دستها ادامه می دهم و صورتم هی از هجوم اشک قرمز و قرمز تر می شود. انگار یادم هست دلهره توی دلم را از اینکه چه می شود حالا. آن دوستی یک جای بدی گیر کرده بود و قشنگ یادم هست که فکر می کردم وقتی بروم چطور می شود چیزی را درست کرد؟
یا وقتی با دوست دوران کودکی که می رقصیدم قیافه ام آرام است انگار می دانم این رابطه قرار نیست اتفاقی برایش بیفتد. یا شاید آنقدر نگران کمرنگ شدنش نبودم.
یا وقتی خاطره یک رابطه عاشقانه دستهایم را وسط رقصیدن می لرزاند و باز نمی گذاشت راحت بزنم زیر گریه.
و رابطه هایی که آن موقع فکر می کردم آنقدر سفتند که نگرانشان نبودم و حالا چیزی ازشان نمانده.
دوربین این وسط ها گاهی می رود روی صورت آدمهایی که نشسته اند. روی نگاه مادرم که سرخ است و هی روی صندلی وول می خورد. روی صورت خواهرم که کوچک است و همه را یک جوری غریبه نگاه می کند و من طبق معمول همه گذشته هایی که حالا خجالت می کشم نگاهشان کنم، هی یادم می افتد که چرا با او نرقصیدم؟
چند بار تاحالا چند جا نوشته ام.
ولی آنقدر از دوستی که این فیلمها را گرفته متشکرم که خدا می داند.
فقط حیف که خودش لحظاتی بیشتر توی فیلم نیست

۱۳۹۰ خرداد ۲۷, جمعه


دوتا دوست دارن از ایران میان.
همسر رفته فرودگاهد دنبالشون.
دو تا دوست دوره دانشگاه که وقتی درسشون تموم شد تصمیم گرفتن بمونن ایران. حالا دوتا بچه دارن. و امروز می رسن که برای یه سال، یا خدا می دونه چقدر، اینجا زندگی کنن.
امروز نشسته بودیم دو تایی توی فیس بوک عکسهای مهمونی خداحافظیشون رو می دیدیم. و نگاه هاشون یه جور زیادی غمگین و نگران بود.
و من الان که دیگه چیزی نمونده برسن خونه امون، می بینم که اونقدری که فکر می کردم خوشحال نیستم. با اینکه دوستانی دارن می آن از اون سالهای خوب دانشگاه، و تنهایی ما کمی کمتر می شه، ولی انگار دارن با دل گرفته می آن.
این چند هفته هر روزش سرد و سنگین و تلخ بوده. با اخباری که هی دردناک تر می شه و من هی در مقابلشون کاری نمی کنم جز اینکه از خودم بدنم میاد. و از یه سری آدم دیگه. و وسط همه این آوار خبر بد، مغز من خبر امروز رو اینطوری نمی گه که دوستان عزیزی دارن میان پیش ما. به جاش هی به این فکر می کنه که دوستانی خونه و زندگیشون رو جا گذاشتن. .

۱۳۹۰ خرداد ۲, دوشنبه

ماجراهای ترجمه

امروز ناشری که داشتم باهاش کار می کردم بهم خبر داد که یک چاپ قدیمی از کتابی که دارم ترجمه می کنم خیلی وقت پیش (18 سال) چاپ شده و در این بازار کساد کتاب، ترجمه و نشر این چاپ جدید صرفه اقتصادی نداره.
چند ماهی بود که روی کتاب کار می کردم و وقت نسبتا زیادی رو هم ازم گرفته بود چون کار اولم بود. ولی تجربه خوبی شد. یه 50-60 صفحه که از شروع کار گذشت فهمیدم که برای کار اول نباید کتاب خیلی قطوری انتخاب می کردم (این کتاب حدود600 صفحه بود). ولی نمی خواستم وسط کار ول کنم. حالا هم که فهمیدم نباید همه کار تحقیق در مورد در بازار بودن با نبودن کتاب رو به عهده ناشر بزارم. به هر حال کار از محکم کاری عیب نمی کنه!
خلاصه که یه کمی خورده تو ذوقم ولی نه خیلی. امیدوارم زودتر کتاب جدیدی پیدا کنم و دوباره کار رو شروع کنم.

۱۳۹۰ اردیبهشت ۲۷, سه‌شنبه

زمانی می رسد در این سفر دو نفره که می بینی حتی برای فکر کردن به سختی ها هم به حضور همسفرت محتاجی. حتی اگر هیچ حرف مستقیمی نزنی. حتی اگر مشورتی هم باهاش نکنی. به جایی می رسی که به بودن فیزیکش برای رد شدن از بعضی تنگه ها نیاز داری. و اینجور وقتها یکهو فکرت می رود سراغ همه آن همسفرهایی که روزها و ماه هاست که بی دلیل توی زندانند و همین سخت ترین روزها را هر کدام باید تنهایی بگذرانند....

۱۳۹۰ اردیبهشت ۲۶, دوشنبه

جدایی نادر از سیمین

یکی از هوشمندانه ترین و زیباترین فیلمهایی که در عمرم دیده ام.
نه بخاطر همه پیچیدگی های ظریف و عمیقش.
نه بخاطر شخصیت پردازی های شاهکارش
نه بخاطر لحظه هایی که قلبم را چنان فشار دادو چنان لرزاند همه وجودم را که یکهو به خودم می آمدم و می دیدم نفس نمی کشم و حالا هم که یک ساعتی از تمام شدن فیلم گذشته فکر و تصویر همان لحظه هاست که نمی گذارد اشکم بند بیاید.
و نه بخاطر خیلی خیلی چیزهای بی نظیر دیگرش.
بیشتر از همه بخاطر نگاه های نادر و سیمین به هم. توی بیمارستان. دادسرا. آشپزخانه. و پشت در دادگاه. هیچوقت تا بحال از بازی یک هنرپیشه اینطور رعشه در وجودم نیفتاده بود. رابطه این دو نفر که بیشتر از همه از توی نگاه هایشان فرو می رفت توی تن آدم به طرز دردناکی واقعی بود. احساس می کردی توی آن آشپزخانه نشسته ای و سنگینی فضا دارد خفه ات می کند. احساس می کردی این آدمها هر کدام ساعتها تنهایی با تو درددل کرده اند که حالا این همه چیز توی نگاهشان و حرکت دستشان می خوانی.
غریب بود.
خیلی غریب...

۱۳۹۰ اردیبهشت ۷, چهارشنبه

در باب اخلاق!


از سال پیش دارم یه کار تحقیقی روی مهاجرت از ایران انجام می دم. چون موضوع تز دکترام نیست ،هی بسته به میزان کاری که دارم هی کند و تند می شه. حالا هفته دیگه توی یه کنفرانس قراره نتایج تا اینجای کار و برنامه هامو برای ادامه اش ارائه کنم. برای همین تو این هیر و ویر نوشتن تز و ترجمه و فرانسه یاد گرفتن دوباره چند وقتیه که این موضوع هم اومده توی ذهنم. یه قسمت کار مصاحبه با بچه هایی بوده که برای درس از ایران خارج شدن. یه موضوعی که خیلی تو حرفام با این بچه ها تکرار می شد، مسئله زندگی اخلاقی در ایران بود. اینکه نگران بودن که وقتی برگردن باید برای پیشرفت، یا حتی فراهم کردن یه زندگی عادی، کارایی بکنن که از نظر اخلاقی باهاش مشکل دارن. یا اینکه در روابط روزمره تو خیابون و صف و ترافیک، کم کم خودشون هم به سمت داد و بیداد و دعوایی شدن برن.
این موضوع برای من هم همیشه خیلی سوال بوده. خیلی بهش فکر کردم. و خیلی با آدمهایی که ایران کار می کنن درباره اش حرف زدم. نتیجه ای که تا بحال خودم گرفتم اینه که اولا خیلی بستگی داره چی کاره باشی. یعنی چقدر رو دم کسی باشی یا نه.
ولی یه حرفی یه بار مامانم یا بابام زدن که همیشه وقتی به این موضوع فکر می کنم میاد تو ذهنم. بحث رشوه بود. بهم گفتن که برای پیشرفت کار لازم نیست رشوه بگیری. ولی نمی تونی رشوه ندی. واقعیتش برای من این در حد خوبی کافیه.

ولی این روزا که بحث روزنامه هفت صبح پیش اومده و دعوا سر اینکه روزنامه نگار های اصلاح طلب رفتن اونجا بنویسن یا نه، باز یه این فکر می کنم که چقدر بستگی داره چه کاره بشی. ولی نکته اینجاست که برای من واقعا صورت مسئله این نیست که روزنامه نگار های اصلاح طلب اونجا کار می کنن یا نه. برای من مسئله اینه که وقتی توی یه جامعه، آدمهابرای گذران روزمره زندگی مجبور باشن هی تصمیمات اخلاقی اساسی بگیرن، این خودش اخلاق رو بی ارزش می کنه. نمی تونم درست توضیحش بدم.
ولی مثلا اینکه همه هی برای هر کاری فکر کنن که دروغ بگن یا نه. حق کسی رو بخورن یا نه. پارتی بازی بکنن یا نه. به نظر همین فکر کردن به این مسئله باعث می شه کم کم قبح این کارا در کلیت جامعه بریزه. چون چیزی که تبدیل به یه امر تصمیم گیری روزانه بشه، قاعدتا باید باهاش عملی مواجه شد و بر اساس نتیجه اش. و همین عملگرایی (یا مصلحت به قول معروف) باعث ضعیف و ضعیف تر شدن یه سری اصول بین اکثریت می شه.

نمونه خیلی خیلی عادیش رانندگیه. من توی ایران خیلی پیش میاد که فکر کنم به این راه بدم یا نه. از این راه بگیرم یا نه. و همین دو تا سوال کوچولو کلی فکر دیگه با خودش میاره. یا اینکه با فلانی که زد تو صف دعوا کنم یا نه. با فلانی که متلک گفت دعوا کنم یا نه. یعنی هی باید در طول روز بین اصوال اخلاقی ام و آرامش زندگیم یکی رو انتخاب کنم. وقتی یه آقایی به یه دختری متلک می گه، و من رد می شم، این توی ذهنم می مونه که هیچی نگفتم. و وقتی یه چیزی می گم، یه فحش یا متلکی هم خودم می شنوم که باز تو ذهنم می مونه و عصبی ام می کنه.

خلاصه که به نظرم افول اخلاق جامعه خیلی ربطی به این نداره که افراد در اون لحظه ها چه تصمیم هایی می گیرن. صرفا به این ربط داره که افراد هی مجبورن از این تصمیم ها بگیرن.


قضیه روزنامه نگارها هم همینه. طرف رفته کلی درس خونده. دلش می خواد کاری رو که دوست داره بکنه. دلش می خواد یه کاری کنه که بلده و می تونه خور انجامش بده. ولی حالا باید تصمیم بگیره که آیا بر خلاف اصول اخلاقیش بره برای یه آدم ضد رسانه کار کنه یا نه.

یه موضوع دیگه در همین رابطه بحث قضاوته.
با وجودیکه ما همه امون توی این شرایط قرار می گیریم، خیلی هم سریع قضاوت می کنیم. یه سری جمله رو به عنوان "اصول اخلاقی" هی می کوبیم تو سر آدمهایی که یه جایی توی این 1001 تصمیم روزمره بر خلاف اون اصل رفتن. برامون هم مهم نیست که از صبح چند تا چراغ قرمز رو رد کردیم و چند بار دعوا کردیم و در مقابل چند تا متلک سکوت کردیم. حتی برامون مهم نیست که رابطه امون رو صرفا بخاطر ترس با دوستی که تازه از زندان اومده قطع کردیم. در اون لحظه ما می تونیم تمام مسئولیت اخلاقیمون رو با قضاوت یکی دیگه به جا بیاریم. در مقابل همه کارهای غیر اخلاقی که ما هم مثل مثلا اون روزنامه نگار مجبور شدیم بکنیم، با دوتا فحش و دو تا اصطلاح "ارزش قلم" و "رسالت روزنامه نگاری رو فروختن" طرف رو با خاک یکسان می کنیم و یه نفس راحتی می کشیم که به به چقدر با اخلاقیم.

یعنی نتیجه دومی که می خوام بگیرم اینه که برای ما، قضاوتهای خارج از زمینه
(what is the word for out of context?)
شده جایگزین رفتار اخلاقی. چون هر روز مجبوریم کارایی بکنیم که خوشمون نمی آد، اینجوری خودمون رو خالی می کنیم. به جای اینکه تمرین اخلاق کنیم درس اخلاق می دیم. به جای اینکه راس بگیم، به دروغگو فحش می دیم. به جای اینکه درست رانندگی کنیم، برا کسی که می پیچه جلومون بوغ می زنیم. و به جای اینکه توی خیابون در مقابل متلک یک مرد وایسیم، وقتی میایم خونه همه مرد ها رو به باد فحش می گیریم.

و کم کم که حساسیتمون جامعه به دروغ گفتن و شارلاتان بازی کم می شه، رغبت مردم هم به قضاوت بیشتر می شه.

باز هم یه نمونه تفاوت اینجا و ایران که برای من خیلی جالب بود در این مورد. من همیشه یکی از نقطه ضعف هام توی ایران ایستادن توی صف بود. عصبانی می شدم، با مردمی که می زدن جلوم دعوام می شد، تو دعواهای بقیه قاطی می شدم که بگم کی راس می گه. خلاصه خیلی پیش می اومد که بعد تو صف وایسادن حالم بد باشه (بگم که این یکی دوبار آخر این اتفاق برام نیافتاده یعنی شاید کلا دعواهای صفها داره کم می شه). یه بار اینجا توی ایستگاه اتوبوس وایساده بودم. یه صفی برای سوار شدن تشکیل شده بود ولی یه نفر اومد از بیرون صف رفت جلو و در حالیکه همه سکوت کرده بودن سوار شد. کسی هم چیزی نگفت. منم خوشبختانه هنوز زبانم اونقدر قوی نبود که احساس اعتماد به نفس کافی برای دعوا داشته باشم.
این ماجرا توی ذهن من ثبت شده و این 5-6 سال خیلی پیش اومده که هی بهش فر کنم.
(بالاخره یه تئوری درست کردم که این بهش بخوره که بتونم تعریفش کنم!!!)

حالا احساس می کنم قضیه همینه. اینجا شاید آدمها بیشتر اخلاق رو تمرین می کنن و کمتر درس می دن. وقتی همه معمولا مرتب توی صف وامی سن، ارزش نداره بخاطر یه نفر سر و صدا راه بیفته. احتمالا اگه یه صفی بود که یه نفر کم و زیاد توش تاثیر داشت همه چی در سکوت برگذار نمی شد. ولی بازم به نظرم جالبه. یعنی آستانه تحمل آدمهایی که خودشون بیشتر اخلاق رو رعایت می کنن به بی اخلاقی آدمهای دیگه بالاتره.

و همین الان فهمیدم که این همه نوشتم و بافتم و خاطره تعریف کردم، می تونستم به جاش این یه بیت شعر حافظ رو بنویسم که:

کمال سر محبت ببین نه نقص گناه
که هر که بی هنر افتد نظر به عیب کند

۱۳۹۰ فروردین ۲۹, دوشنبه


کرم دور چشم را شروع کرده ام!
شبها کشوی کنار تخت را باز می کنم و کرم را در می آورم. هر شب چند لحظه ای نگاهش می کنم انگار که غریبه باشد. بعد درش را باز می کنم و ذره ذره می زنم دور چشمهایم. زیر پلک، زیر ابرو، روی پلک!
و هر شب هم یاد موهای سفیدم می افتم!
برعکس چیزی که فکرش را می کردم حس لذت بخشی است.
انگار که زندگی در وجودم ریشه دوانده باشد و کم کم جا خوش کند.

۱۳۹۰ فروردین ۲۷, شنبه


امروز عکس ها را که می چسباندم توی آلبوم فهمیدم که این همه آلبوم واقعا تاریخچه زندگی ما نیست.
چون لحظه هایی که دلم لرزیده یا بغضم گرفته یا از شادی می خواسته ام بال در بیاورم دستم به دوربین نرفته.
آلبومها مجموعه ای است از اتفاقات و احساسات متوسط. یک جور انگار زندگی را از یک فیلتر پایین گذر رد کرده باشه.

نمونه دم دستش را هم دارم. دو ماه پیش مامانم آمد پیشمان. 3 هفته ای بود و رفت. 3 روز بعدش خواهرم آمد. او هم سه هفته بعد رفت. 4 روز بعدش پدرم آمد و 3 روز پیش بالاخره او هم رفت. این یعنی توی این 2 ماه سه بار برای خداحافظی رفتیم فرودگاه. از دوبار اول کلی عکس دارم. از آخری هیچی. چرا؟
چون دوبار اول غم خداحافظی همراهش شادی دیدن نفر بعدی را داشت. سنگین نبود آنقدر که رفتن بابا. دلم را فشار نمی داد خیلی. برای همین دلش را داشتم که با دوربین بازی کنم و هی عکس بگیرم.
خداحافظی آخر ولی انگار خداحافظی دوباره با همه بود. و من هیچ عکسی ازش ندارم!

۱۳۸۹ بهمن ۲۴, یکشنبه

پنجشنبه
گفته اند مبارک طی چند ساعت آینده کناره گیری می کند. مثل همه این روزها الجزیره یک بند روشن و است کار کردن من نصفه نیمه. همینور که چشمم از روی کتاب می پرد به صفحه مونیتور و بر می گردد می بینم که مربعی باز می شود کنار فیلم زنده میدان تحریر و تصویر مبارک پشت میکروفون را نشان می دهد. صدا را بلند می کنم. دلم می جوشد. هی قدم می زنم و هی از مکثهای مترجم عصبی می شود و هی فکر می کنم کاش عربی بلد بودم.حسم مثل نماز جمعه بعد انتخابات است. حرف می زند حرف می زند حرف می زند. و آخر سر خبری نیست. میدان تحریر باز منفجر می شود و من ولی همچنان قدم می زنم. جایی توی دلم باز می شود برای مبارک حتی که به شهادت مردمش احترام گذاشت.

جمعه
تو از 25 بهمن حرف می زنی و بحثهای بینتان و اینکه چکار باید کرد. من هی گوش می کنم. هی سوال می کنم. و در همین بین تلفن دیگرم زنگ می زند. بهت می گویم صبر کن. گوشی را بر می دارم.
"مبارک استعفا داد..."
نمی دانم بهت چه بگویم. توی دل خودم، به جای شادی آزادی که منظرش بودم، یکدفعه غمی شدید و عمیق هجوم آورده و دست هایم را شل کرده.
"مبارک رفت.."
سکوت می کنی. انگار حس می کنم دستهای تو را هم که یخ کرده و بدنت را که شل شده. حالش را نداری حرف بزنی. من هم ندارم. خداحافظی می کنیم.
می زنم به خیابان. سوار اتوبوس می شوم به سمت سفارت مصر. خبری نیست. به سمت پارلمان که روبرویش معمولا مکان تجمع هاست. خبری نیست. پلیس می گوید فردا بعد از ظهر. بر می گردم خانه. در تمام این مدت چیز سنگین نفرت آوری توی دلم هست که حالم را به هم می زند. حس حسادتی که انرژی منفی اش را نفس می کشم. احساس می کنم کریه شده ام. تلخی وجودم را گرفته که از خودم می ترساندم.
چه می خواستم واقعا؟ یعنی اگر مصریها هم نتوانسته بودند من الان خوشحال بودم؟ می دانم که نبودم. درد دوسره است این...

شنبه
می رسیم جلوی پارلمان. از دور می بینم پرچم هایشان را که توی برف تکان می خورد. صدای آهنگ شادیشان را می شنوم. و نرسیده به جماعتی که می رقصند و شعار می دهند و پرچمهایشان را افراشته اند اشک چشمهایم را پر می کند. دوربین را می گیرم جلوی چشمهایم و هی عکس می گیرم. تا وقتی که دیگر از پشت لنز هم چیزی نمی بینم. می ایستم گوشه ای، و این درد نمی دانم چند ساله را رها می کنم. بی حس شرمی از حسادتم به این مردم شاد نگاه می کنم و جلوی گریه ام را نمی گیرم.
...
چند ساعت بعد من هم مثل آنها می رقصم و شعار می دهم و امیدوارم...



۱۳۸۹ بهمن ۵, سه‌شنبه


(در راستای کامنت "دوست" برای پست قبلی)
این که این احساسات و فکر ها و تغییراتی که من درباره اش حرف می زنم واقعا چرا اتفاق افتاده رو نمی دونم. اینکه چقدرش ایران نبودن بوده، چقدرش بزرگ شدن، چقدرش ازدواج، چقدرش رفتن بقیه دوستا، و چقدرش همه اتفاقای دیگه زندگیم رو واقعا هیچجوری نمی شه فهمید.
یعنی هیچ جوری که نه. یه سری تغییراتی هست که دوستاییم که ایران موندن هم کردن. اینجور وقتها می شه احتمال داد که موضوع بیشتر سنه تا محل زندگی.
ولی به نظر من تجربه های آدم رو نمی شه تیکه تیکه کرد. من اِ الان نتیجه تجربه زندگیم در 7 سال گذشته اس. و زندگی خارج از ایران هم بخشی از این تجربه است. همونطور که بزرگ شدن. مستقل شدن. ازدواج. دست دادن بعضی دوستای قدیمی و ساختن رابطه های جدید. و ساده تر از همه شاید حتی آشپزی!
یعنی می خوام بگم می فهمم که اینا از هم جدا نیست. ولی گاهی یادم می ره و یه کم وزن مهاجرت رو زیادی زیاد می بینم. که اینجور وقتها یادآوری یه دوست لازمه:)

۱۳۸۹ بهمن ۳, یکشنبه


یکی از تغییراتی که توی این 7 سال کرده ام این است که خیلی خیلی سخت می توانم به کسی بگویم چه کار کند چه کار نکند. نه اینکه بگویم. حتی پیشنهاد کنم. این ماجرا از اینجا شروع شد که توی همان یکی دو سال اول، دیدم کلی از درست و غلط هایم دارد از بین می رود. درست و غلط هایی که وقتی آمدم از مدرسه و دانشگاه ایران بیرون فهمیدم چقدر تحت تاثیر سیستمی بوده که به خیال خودم کاری به کارش نداشتم و تاثیری روم نداشت.
واضح ترینهایش قضاوتهایم درباره لباس پوشیدن آدمها، نتیجه گیریهایی که می کردم از نوع آرایش ها، واحساساتم نسبت به روابط آدمها با جنس مخالف بود که همه و همه آنقدر تغییر کرد که دیگر نمی شناختمشان. این جریان ادامه پیدا کرد و مرا رساند به جایی که حالا خیلی خیلی سخت می توانم فکر کنم ببینم کسی دارد اشتباه می کند یا نه (تقریبا در هر موردی)، یا بر فرض محال اگر هم به آن نتیجه برسم تقریبا غیر ممکن است بتوانم بهش چیزی بگویم.

این تغییر توی من دو تا نتیجه داشته. یکی اینکه به نصیحت شنیدن کلا حساس شده ام، چه خطابش به من باشد چه به دیگری. یکی هم اینکه حس می کنم روابط دوستانه ام از یک جایی جلوتر نمی رود. فعلا در حال چشیدن این سیستم جدید هستم و نمی دانم چقدر دوستش دارم و چقدر آزار دهنده است.
فقط می دانم تغییرات اینجوری در سن و سال من بخاطر آن همه سال خاطره جور دیگری زیستن آنقدر ها ساده نیست.

۱۳۸۹ دی ۱۷, جمعه


حس عجیبی دارد این موهای سفید روی شقیقه ها. روبروی آینه دست که می برم بینشان، همینطور که از روی هم می لغزند و از لای انگشتهایم می ریزند بیرون هی دور می شوم از خودم. توی کتم نمی رود که این منم.
موهای سفید یک جوری با همه چیز زندگیم نا همخوان است. انگاراین سفیدی ها از آن دوره ای که فکر می کردم 30 سالگی باید همه کارهای مهمم را کرده باشم و تصویرم از خودم زنی بود که با دختری در بغل نشسته روی صندلی تابخور روبروی شومینه و شعر می خواند آمده خودش را انداخته وسط زمانه ای از زندگیم که 30 سالگی برایم جایی است معمولی وسط جوانی.
هر روز چند دقیقه ای جلوی آینه میخکوبم می کنند. شروع می کنم گشتن که ببینم تا کجا ادامه دارند اما هر روز بعد چند ثانیه بی خیال می شوم.
آدم که با موهای غریبه ها ور نمی رود....

۱۳۸۹ دی ۱۵, چهارشنبه


در آب و هوای معتدل خشک زندگی کرده ام.
و معتدل مرطوب
و گرم استوایی
و سرد قطبی
...
حالا دیگر در زندگی در هر آب و هوایی استادم!