۱۳۹۰ تیر ۶, دوشنبه

یک سری فیلم دارم از مهمونی خداحافظی ام وقتی داشتم از ایران می اومدم. مال تقریبا 8 سال پیش.
دوستی با یک دوربین عکس برداری دیجیتال فیلم های کوتاه 1-2 دقیقه ای گرفته. از یک تکه مهمانی که همه دایره شده بودند و من در حال گریه و خنده قاطی به تک تک آدمها می رقصیدم. یک چیزهایی از حال و روزم دریک لحظه های بخصوصی از این مهمانی یادم هست که فکر کنم همه را مدیون همین فیلم گرفتن دوست هستم.
وقتی با وسط آمدن یک دوست مدرسه بغضم یکهو می شکند و همچنان به تکان دادن دستها ادامه می دهم و صورتم هی از هجوم اشک قرمز و قرمز تر می شود. انگار یادم هست دلهره توی دلم را از اینکه چه می شود حالا. آن دوستی یک جای بدی گیر کرده بود و قشنگ یادم هست که فکر می کردم وقتی بروم چطور می شود چیزی را درست کرد؟
یا وقتی با دوست دوران کودکی که می رقصیدم قیافه ام آرام است انگار می دانم این رابطه قرار نیست اتفاقی برایش بیفتد. یا شاید آنقدر نگران کمرنگ شدنش نبودم.
یا وقتی خاطره یک رابطه عاشقانه دستهایم را وسط رقصیدن می لرزاند و باز نمی گذاشت راحت بزنم زیر گریه.
و رابطه هایی که آن موقع فکر می کردم آنقدر سفتند که نگرانشان نبودم و حالا چیزی ازشان نمانده.
دوربین این وسط ها گاهی می رود روی صورت آدمهایی که نشسته اند. روی نگاه مادرم که سرخ است و هی روی صندلی وول می خورد. روی صورت خواهرم که کوچک است و همه را یک جوری غریبه نگاه می کند و من طبق معمول همه گذشته هایی که حالا خجالت می کشم نگاهشان کنم، هی یادم می افتد که چرا با او نرقصیدم؟
چند بار تاحالا چند جا نوشته ام.
ولی آنقدر از دوستی که این فیلمها را گرفته متشکرم که خدا می داند.
فقط حیف که خودش لحظاتی بیشتر توی فیلم نیست

۱۳۹۰ خرداد ۲۷, جمعه


دوتا دوست دارن از ایران میان.
همسر رفته فرودگاهد دنبالشون.
دو تا دوست دوره دانشگاه که وقتی درسشون تموم شد تصمیم گرفتن بمونن ایران. حالا دوتا بچه دارن. و امروز می رسن که برای یه سال، یا خدا می دونه چقدر، اینجا زندگی کنن.
امروز نشسته بودیم دو تایی توی فیس بوک عکسهای مهمونی خداحافظیشون رو می دیدیم. و نگاه هاشون یه جور زیادی غمگین و نگران بود.
و من الان که دیگه چیزی نمونده برسن خونه امون، می بینم که اونقدری که فکر می کردم خوشحال نیستم. با اینکه دوستانی دارن می آن از اون سالهای خوب دانشگاه، و تنهایی ما کمی کمتر می شه، ولی انگار دارن با دل گرفته می آن.
این چند هفته هر روزش سرد و سنگین و تلخ بوده. با اخباری که هی دردناک تر می شه و من هی در مقابلشون کاری نمی کنم جز اینکه از خودم بدنم میاد. و از یه سری آدم دیگه. و وسط همه این آوار خبر بد، مغز من خبر امروز رو اینطوری نمی گه که دوستان عزیزی دارن میان پیش ما. به جاش هی به این فکر می کنه که دوستانی خونه و زندگیشون رو جا گذاشتن. .