۱۳۹۰ خرداد ۲۷, جمعه


دوتا دوست دارن از ایران میان.
همسر رفته فرودگاهد دنبالشون.
دو تا دوست دوره دانشگاه که وقتی درسشون تموم شد تصمیم گرفتن بمونن ایران. حالا دوتا بچه دارن. و امروز می رسن که برای یه سال، یا خدا می دونه چقدر، اینجا زندگی کنن.
امروز نشسته بودیم دو تایی توی فیس بوک عکسهای مهمونی خداحافظیشون رو می دیدیم. و نگاه هاشون یه جور زیادی غمگین و نگران بود.
و من الان که دیگه چیزی نمونده برسن خونه امون، می بینم که اونقدری که فکر می کردم خوشحال نیستم. با اینکه دوستانی دارن می آن از اون سالهای خوب دانشگاه، و تنهایی ما کمی کمتر می شه، ولی انگار دارن با دل گرفته می آن.
این چند هفته هر روزش سرد و سنگین و تلخ بوده. با اخباری که هی دردناک تر می شه و من هی در مقابلشون کاری نمی کنم جز اینکه از خودم بدنم میاد. و از یه سری آدم دیگه. و وسط همه این آوار خبر بد، مغز من خبر امروز رو اینطوری نمی گه که دوستان عزیزی دارن میان پیش ما. به جاش هی به این فکر می کنه که دوستانی خونه و زندگیشون رو جا گذاشتن. .

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر