۱۳۸۹ دی ۱۷, جمعه


حس عجیبی دارد این موهای سفید روی شقیقه ها. روبروی آینه دست که می برم بینشان، همینطور که از روی هم می لغزند و از لای انگشتهایم می ریزند بیرون هی دور می شوم از خودم. توی کتم نمی رود که این منم.
موهای سفید یک جوری با همه چیز زندگیم نا همخوان است. انگاراین سفیدی ها از آن دوره ای که فکر می کردم 30 سالگی باید همه کارهای مهمم را کرده باشم و تصویرم از خودم زنی بود که با دختری در بغل نشسته روی صندلی تابخور روبروی شومینه و شعر می خواند آمده خودش را انداخته وسط زمانه ای از زندگیم که 30 سالگی برایم جایی است معمولی وسط جوانی.
هر روز چند دقیقه ای جلوی آینه میخکوبم می کنند. شروع می کنم گشتن که ببینم تا کجا ادامه دارند اما هر روز بعد چند ثانیه بی خیال می شوم.
آدم که با موهای غریبه ها ور نمی رود....

۱ نظر:

  1. به قول معینی کرمانشاهی هرگز نمی‌شد باورم کاین برف پیری بر سرم سنگین نشیند چنین.

    http://www.youtube.com/watch?v=SPwslAf8smI

    پاسخحذف