۱۳۹۰ فروردین ۲۷, شنبه


امروز عکس ها را که می چسباندم توی آلبوم فهمیدم که این همه آلبوم واقعا تاریخچه زندگی ما نیست.
چون لحظه هایی که دلم لرزیده یا بغضم گرفته یا از شادی می خواسته ام بال در بیاورم دستم به دوربین نرفته.
آلبومها مجموعه ای است از اتفاقات و احساسات متوسط. یک جور انگار زندگی را از یک فیلتر پایین گذر رد کرده باشه.

نمونه دم دستش را هم دارم. دو ماه پیش مامانم آمد پیشمان. 3 هفته ای بود و رفت. 3 روز بعدش خواهرم آمد. او هم سه هفته بعد رفت. 4 روز بعدش پدرم آمد و 3 روز پیش بالاخره او هم رفت. این یعنی توی این 2 ماه سه بار برای خداحافظی رفتیم فرودگاه. از دوبار اول کلی عکس دارم. از آخری هیچی. چرا؟
چون دوبار اول غم خداحافظی همراهش شادی دیدن نفر بعدی را داشت. سنگین نبود آنقدر که رفتن بابا. دلم را فشار نمی داد خیلی. برای همین دلش را داشتم که با دوربین بازی کنم و هی عکس بگیرم.
خداحافظی آخر ولی انگار خداحافظی دوباره با همه بود. و من هیچ عکسی ازش ندارم!

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر