۱۳۸۹ آبان ۲۷, پنجشنبه

خاطره ها


مامان هی یک چیزهایی تعریف می کنه که من یادم نمی آد. و هر بار که بر می گردم تعداد این چیزها بیشتر می شه. دیروز که می رفتم تجریش، از کنار یک مغازه جوشکاری که رد شدم، بوی لحیم و دود و آتشش یکدفعه انگار توی مغزم جرقه زد و کلی تصویر و صدا از روزهای دبستان ودبیرستان و دانشگاه هجوم آورد به سرم. و حالا می فهمم شاید که چرا این همه ماجرا از یادم رفته. توی شهر خودت که هستی، هی دیدن کوچه خیابانهای آشنا و شنیدن صدا ها و بوهای آشنا ذهنت را به هم می زند و سلولهایت را فعال می کند . همین است که تصویرهای بی ربط و با ربط، وقت و بی وقت می آید جلوی چشمت. و خاطره های ریز و درشت و دور و نزدیک هی برایت یادآوری می شود. وهمین یادآوری هاست که خیلی از این خاطره ها را دم دست نگه می دارد و نمی گذارد فراموش شود.
و وقتی جای دیگری زندگی کنی، و هی این لحظه های آشنایی برایت پیش نیاید، کم کم یاد ها و خاطره ها محو می شوند...

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر